خانه / فرهنگی / قلم همنورد / درفک – پاییز ۷۷

درفک – پاییز ۷۷

درفک – پاییز ۷۷

ریزش برف و سرما

شب ، بوران ، سوز

دنیا را سرتاسر غلظت تاریک برودت احاطه کرده

صدا به صدا نمی رسد

یخ بسته و سر شده در درون می سوزیم ، از سرما

چشم چشم را نمی بیند

هو هوی باد لابلای شاخه ها غرش سهمگین جانوران وحشی را ماند

ترس و سرما تا مغز استخوان نفوذ کرده

سرگردان و رها شده

در رویارویی با کولاک

با آرزوی خورشید سپیده دمان

تن خیس ِخسته و سرمازده را با گام های ناتوان

افتان و خیزان به دنبال می کشیم.

درفک – کبری

اما اینجاست که دوست به یاریت می شتابد

با فریادش تشویقت می کند که به پیش روی

دستکش هایش را به تو می بخشد، لباس گرم و کلاهش را.

درفک – فرخنده

موهای خیس از سرما بر پیشانی اش حلقه شده

نگاه گرمش چشمان تو را می یابد

دستان کرخ شده اش چیزی را در کوله بارش جستجو می کند

پیدایش کرده ، خرما !

و در دهانت می گذاردش

با دست های سرد کرخ شده اش.

درفک – هادی

محکم با مشت به سینه ات می کوبد که راه بیفتی و فرخنده را همراه ببری، محبوبش را

و از سرما نجاتش دهی

در واپسین لحظات زندگی اش با تمام توان باقی مانده در وجودش فریاد برمی دارد :

” زنده باد زندگی”

درفک – بهروز

– آن همه شور و تحرک ، قدرت و انرژی بعد از هادی کم کمک از وجودش رخت برمی بندد

آنچه چشمانمان می بیند باورمان نمی شود ، به کلبه چند گامی بیشتر نمانده ،

اما توانی ندارد که حتا یک قدم دیگر بردارد،

کشان کشان می بریمش.

نگاهش به پشت سر است

دوست نیامده

در راه مانده

” کبری “

بیاوریدش !

در نگاهش التماس موج می زند

نای حرف زدن ندارد

با اشاره سر و دست نالان تمنا می کند:

بیاوریدش !

] ای کاش می شد

ای کاش می توانستیم. [

و دمی بعد راهی سفر بی بازگشت می شود.

با کبری، فرخنده و هادی

***

چه ژرفایی دارد اقیانوس زندگی پرحاصلشان

که هنوز از بود و نبودشان متاثریم

نه ، گل یخ پژمرده نشده است.

نه ، این همه تصویر مرگ نیست.

دوست با تک تک ما زندگی می کند

مگر می توان آن همه خاطرات احسان، مهربانی ، گذشت

فداکاری ، همراهی و یکدلی را از یاد برد؟

بر روی هر قله محبتی که می ایستیم با همیم.

دست در دست هم سرود قله می خوانیم.

طبیعت و انسان را همچنان وارث قرون می شمریم.

روابط انسانی را بر اساس اعتقاداتمان معنا می کنیم.

و با آرزوی دستیابی به بالاترین قله های رفیع انسانی

در عرصه زندگی مان هنوز و همیشه هم قدمیم.

 

نسرین اسرافیلیان پاییز ۸۹

همچنین ببینید

” در قاب خاطرات “

درست در روزهای میانی مرداد سال ۷۹ بود که تصمیم داشتیم اولین بار پس از …

۴ دیدگاه

  1. نه روزی،نه شبانگاهی،نه لحظه ای
    می تواند که مرا باز دارد ز تکاپو
    فرو می شکنم،فرو می لرزم و فرو می ریزم
    تا روزم را بیابم
    شاید دور دست نیافتنی
    و این روز نیز بگذرد.

  2. ضمن تشکر از یادکردی که از این عزیزان نمودید، امیدوارم هیچ وقت شاهد اینگونه حوادث تلخ نباشیم
    روحشان شاد

  3. شعر ی که با بغضی از خاطره تلخ توسط سرکار خانم اسرافیلیان نگاشته شده بود را خواندم .امید که بتوان ازتکرار حوادث اینچنین در آینده پیش گیری کرد . روحشان شاد

  4. دوستان عزیز متشکر از این یاد آوریتون،روحشون شاد..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *