در ارتباط با واقعه ی “درفک مهر۷۷ ” گفته های بسیاری وجود دارد که درستی یا نادرستی آنها با شنیدن و خواندن اصل ماجرا از “مسعود سلیم پور” به عنوان کسی که در آن روز در کنار حادثه دیدگان بوده شاید روشن کننده خیلی مسائل برای کوهنوردان آن دهه و تجربه ای برای کوهنوردان این دوره باشد.
۱۶ مهر سال ۱۳۷۷ بود. صعود به درفک را ۲۰ نفره ( ۴ نفر خانم و ۱۶ نفر آقا) با کسانی که نه فقط در حکم همنورد بلکه دوستان بسیار صمیمی برایم بودند آغاز کردیم. برنامه را در یک روز بارانی از روستای راجعون شروع کردیم، در یک محیط بسیار شاد و فرح بخش مسیر را ادامه دادیم. به جیرانی رسیدیم و در ارتفاع ۱۸۵۰ متر در کلبه ای برای صرف ناهار توقف کردیم. هدف ما همچون سالهای قبل رسیدن به مرکز قله (گودی بزرگ) بود که اشتباها به ان کاسه آتشفشانی می گویند. بعد از خشک کردن لباسها و وسایل خودمان و بعد از صرف غذا و کمی استراحت حوالی ۳ یا ۳:۳۰ بعد از ظهر به راه افتادیم.
متاسفانه لباسهای ما برای صعود به درفک با آن شرایط آب و هوایی اصلا مناسب نبود. داشتن پلار، گورتکس و کفشهای خوب در آن صعود برای ما یک الزام بود. در ان زمان در استان گیلان ما مشکل شناخت و تهیه لباس مناسب کوه داشتیم. به یاد دارم من آن روز برای صعود شلوار لی پوشیده بودم، در حالی که شلوار لی به هیچ وجه مناسب ورزش کوهنوردی در فصول سرد و حتی گرم نیست… به هر حال ناحیه “جیرانی” را که تمام کردیم اوایل پنشت (پهن دشت) بودیم که زنده یاد “فرخنده سپهری” از جلوی صف داد زد: “بچه ها اولین برف را دیدیم” و با خنده و شوخی بالا رفتیم اما به “پنشت” که رسیدیم توفان عجیبی حاکم شد، بادی که حتی ما در قله های بالای ۴۰۰۰ متری هم ندیده بودیم اما روحیه ها خیلی خوب بود. حرکت را ادامه دادیم از آن تنوره که رد شدیم باد خیلی کم شد و دوباره شیب بالای پنشت را ادامه دادیم و به سمت بالا حرکت کردیم. در مرحله ی پایانی صعود بودیم که برف و باد شدیدی مجددا حاکم شد تا جایی که دو یا سه نفر از بچه ها یک مقدار از لحاظ جسمی دچار ضعف شدند و گفتند که ادامه مسیر برایشان غیر ممکن است. ضمن اینکه بعضی از دوستان ما پانچو پوشیده بودند و باد در پانچو می پیچید و کاملا آنها را درگیر کرده بود. در آن موقعیت به توصیه سرپرست و با تخمین اینکه چه مقدار زمان به گودی وسط درفک باقی مانده تصمیم به برگشت گرفتیم و به نظر من تصمیم درستی بود چرا که اگر ادامه می دادیم تلفات بیشتری در آن روز می دادیم از آنجا ما ۴۵ دقیقه دیگر به کلبه های مرکز درفک راه داشتیم و این ۴۵ دقیقه ی همراه با شیب، باد شدید و بوران، برای گروه در آن شرایط واقعا ۴۵ دقیقه ی ساده ای نبود و معلوم نبود چقدر طول بکشد . در نتیجه ممکن بود مسئله جدی تری برای گروه پیش آید و ما با توجه به شرایط حاکم تصمیم به بازگشت گرفتیم و مسیر رفت را بدون هیچ گمراهی و خطایی به سمت پایین آمدیم. اما توان بچه ها تحلیل رفته بود و این شامل حال من هم می شد. بارها می افتادیم دوباره بلند می شدیم و دوباره ادامه مسیر… لباسها کاملا خیس و شدت برف خیلی شدید تر از قبل شده بود، به “پهن دشت” که رسیدیم باد خیلی شدیدتر شد. اگر جبهه ی شمالی درفک را نگاه کنیم یک شکست یال به شکل عدد هفت فارسی دارد آنجا ” پنشت” است و باد در آن منطقه خیلی شدید است. به توصیه سرپرست در شیار جانبی مسیر حرکت ما که باد کمتری داشت رفتیم و بعد یک فرورفتگی سنگی پیدا کردیم. زنده یاد “هادی نیک اندام” و یکی دیگر از همنوردان را که وضعشان نسبت به بقیه کمی بدتر بود در آن شکاف سنگی قرار دادیم؛ مقداری لباسهایشان را عوض کرده تا با خوردن تعدادی خرما و شکلات تجدید قوایی نماییم و به سمت جیرانی به پایین برویم . جالب است که از آن تاریخ تا به امروز هر وقت به انجا می رویم، پلاستیک، بادگیر پاره ی هادی و درِ قمقمه و بعضی از وسایل بچه ها را بعد از این همه سال هنوز انجا می بینیم . در مدت زمانی که تیم ما آنجا بود، دو نفر از دوستان ما زنده یاد “بهروز برزو” و زنده یاد “علی یزدان پرست” که در سال ۸۴ فوت کردند، با دیدن شرایط برای یافتن کلبه ای در آن حوالی از ما جدا شدند. باد شدیدی می وزید و ما تا زمان برگشت آنها تصمیم گرفتیم با نفتی که داشتیم و با گون، چوب و حتی لباس آتش روشن کنیم و تمام سعی مان را کردیم تا گرم شویم. در آن مدت نه چندان کوتاه ، ذخیره نفت ما تمام شد. باد و بوران و برف هم که پایانی نداشت. با تصمیم سرپرست تصمیم گرفتیم داخل کیسه خوابهایمان برویم . خستگی خیلی شدیدی داشتیم من و نسرین همسرم به صورت نصفه و نیمه داخل یک کیسه خواب رفتیم و خستگیمان آنقدر شدید بود که من واقعا به خواب رفتم . تصور کنید از ۸ صبح با کوله های سنگین از راجعون حرکت کرده بودیم و در هوای سرد و باران و بعد هم برف و آن کلنجاری که در بالا داشتیم با تمام افتادن ها و بلند شدنها، واقعا نیرویمان تمام شده بود. ساعت نزدیک ۱۲ -۱ شب بود (البته دقیق خاطرم نیست) ولی در خواب بودم که سنگینی خیلی زیادی از پا تا نزدیکی شکمم احساس کردم چشمم را به زور باز کردم فرخنده را دیدم که هادی را از داخل فرو رفتگی بیرون آورده و مرا صدا می زند. گفت: هادی چشمهایش را باز نمی کند مثل اینکه بیهوش شده است. اولش باور نکردم، ولی با بررسی وضعیت هادی دیدیم که بیدار نمی شود. در این شرایط آقا بهروز و آقای یزدان پرست رسیدند و گفتند: که هر چه گشته اند کلبه ای پیدا نکردند و ما چاره ای جز رفتن به طرف پایین نداشتیم و این در حالی بود که هادی به خواب عمیقی (مرگ) رفته بود … باید او را همانجا می گذاشتیم و می رفتیم چون ممکن بود همین مسئله برای تک تک نفرات گروه اتفاق بیفتد و در این شرایط آرام کردن فرخنده همسر هادی بسیار سخت بود، نفتمان تمام شده بود تمام لباسهایمان خیس بود کیسه خواب را هم امتحان کرده بودیم، کلبه ای هم در اطراف نبود و با وضعیتی هم که هادی داشت ماندن در انجا جایز نبود. جالب است بدانید که ما درگیر همین صحبتها بودیم که من دوباره به خواب رفتم و آن خواب، خواب مرگ بود… در خواب بودم که صدای گریه شدید همسرم را انگار از فاصله خیلی دور می شنیدم و ضربه های خیلی زیادی به صورتم می خورد تا من از خواب بیدار شوم و من ناگهان با یک ضربه خیلی محکمی که بهروز به کمرم زد، از خواب بیدار شدم، و نگرانی بچه ها را دیدم . فرخنده ، همسر هادی را به اصرار داخل کیسه خوابی سرباز گذاشتیم و به کول گرفتیم چون از آمدن امتناع می کرد و وداع تلخی با هادی کردیم و به راه افتادیم. قاطعانه می گویم بدون ذره ای انحراف از مسیر، به سمت پایین آمدیم، با عبور از منطقه پنشت پایین به ابتدای ناحیه جنگلی رسیدیم برف می بارید و سپیده ی صبح بود. فرخنده را هم کول گرفته بودیم . منطقه جنگلی را پایین آمدیم و از دور کلبه را دیدیم. ما ۱۹ نفر با فاصله ۵۰ تا ۷۰ متر ابتدا تا انتهای صف به تناوب وارد کلبه می شدیم و من جزو نفرات اول بودم که وارد کلبه شدم و دیدم که یک آتش بزرگ روشن است چوپانی از دور صدای داد و فریاد ما را شنیده بود و آتشی را در کلبه روشن کرده بود همینکه وارد کلبه شدم که خودم را کمی گرم کنم تا بچه ها بیایند، خانم اکبری (یکی از خانمهای همراه تیم) آمد و از وضعیت بد “بهروز برزو” و همسرش “کبری اسرافیلیان سلطانی” خبر داد ناباورانه از کلبه خارج شدم و این در شرایطی بود که رمقی در من نمانده بود و جلوی کلبه با سر در گل ولای افتادم ولی باز بلند شدم و به سمت بهروز رفتم و دیدم که ۲ نفر از بچه های گروه (زنده یاد حمید پور اسماعیلی و علی راحلی) بهروز را که حالتی نیمه نشسته داشت می آورند. من بهروز را دیدم و از وضعیت همسرش کبری خبر گرفتم. و بهروز در آن وضعیت با دست به من اشاره کرد که کبری عقب است و من پیشانی بهروز را بوسیده و به سمت کبری رفتم، فارغ از آنکه بدانم آن لحظه ، آخرین دیدارم با بهروز است به صورت نیمه ایستاده (اشاره به ناتوانی خودشان) به سمت کبری رفتم. یکی از همنوردان به نام فرشید عابدی و بهزاد برزو پسر کبری و بهروز مرا به تندتر آمدن ترغیب می کردند و در آن شرایط بود که بهزاد فریاد می زد : “مادرم تمام کرد، مسعود زودتر بیا.”… کبری که ۲۰ دقیقه پیش با من حرف می زد، از سرما یخ زده بود. تنفس دادن، گرم کردن دستها و بدن در آن شرایط بی فایده بود … فرشید هم حالش خوب نبود همینکه بلند شد نتوانست روی پاهایش بایستد و از همان بالا به صورت افتان و خیزان به سمت کلبه رفت. پسرش بهراد هم ناباورانه و در حالی که در شک و حیرت عجیبی بود به پایین می رفت. حدود ۲۰ دقیقه آنجا ماندم . تا اینکه “فرنوش رستمی” یکی دیگر از همنوردان به توصیه دیگران به سمت من در فاصله ۴۰ تا ۵۰ متری کلبه آمد. خبر فوت کبری را به او دادم و او هم خبر تمام کردن بهروز در نزدیکی های کلبه را داد… خیلی عجیب بود باورم نمیشد این فیلم بود یا واقعیت؟… بهزاد پسر “بهروز برزو” مدام در آن ساعات می گفت: “خواهش میکنم یکی به من چند تا سیلی محکم بزنه تا من از این خواب بیدارشم چرا این خواب تموم نمیشه”… کبری را از ۵۰ متری کلبه جیرانی کول کردیم و پایین آوردیم… از فرخنده بگویم که در نزدیکی های کلبه دیگر صدایی از او شنیده نشد. برای احیای حیات وی تلاش زیادی بخصوص توسط خانمهای همنورد آنجا صورت گرفت . گویا یک لحظه نفسش بالا آمد ولی دوباره رفت و دیگر برنگشت… همه این اتفاقات به صورت تصاویری غیر قابل باور در جلوی چشمان ما در حال حرکت بود و این در حالی بود که روز قبل ما در همان کلبه همگی دور هم جمع بودیم و ناهار خوردیم و با خنده و شوخی لحظات خیلی خوبی را با هم گذرانده بودیم درحالی که ساعاتی بعد سه نفر از همان همنوردانی که پیش ما بودند و به حق نقش ویژه ای در سرخوشی و شادابی صعود تا لحظه اتفاق داشتند ، بی حرکت در کنارمان انگار به خواب رفته بودند و ما درمانده بودیم که چه کار کنیم و البته زنده یاد هادی هم که با فریاد “زنده باد زندگی ” در شیار “پهن دشت” جاودانه شده بود .
منطقی این بود که با ضعف جسمانی که داشتیم نمی توانستیم آنها را با خود ببریم به همین خاطر چند نفر از بچه ها زودتر پایین رفتند تا به کوهنوردان و روستاییان خبر دهند و ما به عنوان آخرین نفرات در کلبه را قفل کردیم. واقعا ماندن در آن شرایط برای ما خیلی دشوار بود. نزدیکی های روستای راجعون بود که تعدادی از روستاییان با مقداری آذوقه برای کمک به ما به سمت بالا می آمدند. فردای آن روز هم کوهنوردان و محلی ها ، چهار عزیز از دست رفته را به پایین منتقل نمودند . و این تلخ ترین خاطره ی زندگی من و بازمانده گان آن حادثه از کوهنوردی بود که در آن چهار نفر از نزدیکترین دوستان خود را از دست دادیم.
به نظر شما چگونه می شد جلوی این حادثه را گرفت؟ مسعود سلیم پور در جایگاه امروز و با کسب تجربه های چندین ساله در عرصه ی کوهنوردی واقعه ی درفک را چگونه ارزیابی می کند؟ ضعف اصلی گروه در آن صعود از نظر شما چه بود ؟
“آناتولی بوکریف” کوهنورد بسیار توانمند قزاقستانی یا روس یک جمله معروفی دارد . وقتی که واقعه یا حادثه معروف ۱۹۹۶ در کوه اورست اتفاق افتاد و بیشترین تلفات را اورست در آن سال داد، “بوکریف ” کسی بود که در آن واقعه ، چهار را از نزدیکیهای ناحیه ای موسوم به “قدمگاه هیلاری” تا گردنه جنوبی (کمپ ۴) با تلاشی مافوق بشری به پایین آورد . بعد ها که تیم پایین آمد و آن برنامه بیشترین تلفات را در تاریخچه صعود به اورست بر جای گذاشت ، در یک مصاحبه مطبوعاتی که با حضور بازمانده گان آن حادثه تشکیل شد ، “بوکریف” گفت : “سخت ترین کار در کوهنوردی ، گرفتن تصمیم درست در شرایط دشوار است” . واقعا هم همینطور است یعنی ما نمی توانیم اینجا کنار بخاری یا کولر بنشینیم و در خصوص اتفاقاتی که در عرصه کوهنوردی افتاده است به طور قاطع و مطلق نظر دهیم، واقعا سخت است و من فکر می کنم بارها و بارها این اتفاق برای شما هم در کوه افتاده است که در شرایط سختی در کوه بودید و گرفتن تصمیم درست خیلی دشوار است و واقعه ی درفک هم مستثنا از این امر نبود ولی جدای از این صحبتها، اگر بخواهیم در این زمینه نگاهی به صعود درفک مهر ۷۷ بیندازیم ، بزرگترین دلیل حادثه را نداشتن تجهیزات مناسب می دانم. به نظر من لباس و پوشش ما اصلا مناسب نبود و همچنین اگر ما آن بعد ازظهر از کلبه جیرونی پس از خوردن ناهار به سمت کلبه های گودی مرکز درفک نمی رفتیم و در همانجا می ماندیم ، بهتر بود . اگر چه پیش بینی هوای خراب در بالا از جیرانی غیر ممکن بود .
پیش بینی آب و هوا در کوهنوردی اهمیت زیادی دارد آیا قبل از صعود متوجه تغییر وضعیت آب و هوایی نشده بودید؟
خیر، پیش بینی های هوا شناسی در آن زمان مثل امروز دقیق نبود. ما امروز وقتی برنامه ی عمومی می گذاریم خبر داریم که مثلا در رشت چند میلی متر باران در چه ساعتهایی خواهد بارید . در آن موقع یک پیش بینی کلی داشتیم و نمی دانستیم تا چه اندازه پیش بینی درست است و در آن زمانها متاسفانه تغییر آب و هوا موجب مرگ خیلی از چوپانان و گوسفندهایشان می شد. شاید برایتان جالب باشد چند هفته پیش وقتی داشتیم از قله “کله قندی” پایین می آمدیم، چوپانی را دیدیم که به همراه گوسفندانش با اسباب و اثاثیه اش که در ییلاق پایین قله بود ، به سرعت به طرف پایین می رفت. وقتی علت سراسیمه بودنش را از وی پرسیدم ، گفت : هواشناسی گفته از امشب هوا خیلی خراب میشه و قرار که اینورا برف بیاد” . پیش بینی هوا شناسی امروزه به گونه ایست که او نیز با داشتن یک موبایل یا رادیو می تواند به راحتی موقعیت کوچ خود را تعریف کند.
برگرفته شده از بخشی از مصاحبه مسعود سلیم پور با گروه کوهنوردی دامون بندر انزلی
باسلام
بهروز بروز که یکی از جانباختگان حادثه بود.
کسی میدونه سرپرست این برنامه چه کسی بوده؟
شبیه این حادثه را در سماموس تجربه کردیم اما زنده برگشتیم راز نجات ما کاهش ارتفاع بدون معطلی بود اگرچه گم شدیم در ان مه اما نجات یافتیم بزرگترین اشتباه انان ماندن ونشستن در ان هوا بود من تا بحال نشنیده بودم سرپرستی این چنین گروهی را از دست بدهد
با توجه به زمان اتفاق که سال ۷۷ بوده و با توجه به اینکه اعضای گروه لوازم و پوشاک مناسب سرما همراه نداشته اند اینکه تعداد تلفات چهار نفر بوده اند خودش معجزه ای به حساب می آید . اما بهترین راه جلوگیری از این رخداد تلخ عدم اجرای این برنامه بوده . فعالیت شدید بدنی در کولاک و سرما باعث یخ زدگی رطوبت ریه ها و نهایتا مرگ میشود . ای کاش با شال گردن و کلاه توفان جلوی مجاری تنفسی ایجاد ماسک میکردید . شاید ریه های افراد دچار انجماد نمیشد . روحشان شاد
@سیروس
در نظر داشته باشید که صعود فوق با در نظر گرفتن تجهیزات ، تجربیات و دانش کوهنوردی به همراه علم هواشناسی ۱۷ سال پیش است نه تجربیات و دانش امروز…
سلام : با تجربه حدود چهل سال کوهنوردی معتقدم که گروه مذکور کاملآ بی تجربه ضعیف و ناآزموده بوده است .خصوصآ سرپرست تیم فوق العاده ضعیف عمل کرده . ممکن است بگویید که تیمهای خیلی قوی هم ممکن است چندین نفر تلفات داشته باشند . بلی در صعودهای بسیار سخت نه در درفک . و اگر در صعودهای بسیار معمولی دچار چنین حادثه ای بشوند قطعآ ضعیف عمل کرده اند . روحشان شاد
درود دوستان
واقعا حادثه ناراحت کننده ای بود.
ولی یک موضوع مهم که ما در کوهنوردی به آن اهمیت نمیدهیم… اینه که همیشه فکر میکنیم اتفاق برای بقیه است…
مثل دماوند که هنوز دوستان وقتی ارتفاع زده میشن میگن غذای مسموم خوردن.
مناسفانه نداشتن اطلاعات، نداشتن تجهیزات کامل و مناسب (در کوهنوردی نباید روی جانپناه ،کلبه و پناهگاه حساب کرد . خانه کوهنورد چادر اوست….)
ولی از همه مهمتر نداشتن غروره و اینکه از تجربه دیگران استفاده کنیم . البته در زمان مناسب…..
به جرات میشه گفت علت تمام حوادث کوهنوردی که برای ایرانیان اتفاق افتاده
صرفا اشتباه شخصی بوده و معمولا این اشتباه از طرف خود فرد حادثه دیده اتفاق افتاده…
و بعدا سرپرست البته خیلی از تیم های کوهنوردی بدون تعیین سرپرست مشخص پا در کوه میزارن….و اغلب دوستانه میرن… که بنظر این حقیر حتی یک تیم ۳ نفره احتیاج به یک سرپرست با تجربه دارد…..
حرف زیاده ….. انشاله محمد رضای عزیز با کسب اطلاعات کامل ،علمی و با توانایی منتسب و با تجهیزات کامل یک صعود زمستانه صعودی خوب داشته باشید.
ارادتمند آیدین
با سلام
من محمدرضا هستم و ۱۲ سال سن دارم.
اولین صعود من به کوه سوهانک با ارتفاع ۱۲۰۰ متر بوده و حدود یک هفته دیگر به همراه پدر و گروه کوه نوردی پدرم قصد صعود کوه درفک را داریم.
وضع هواشناسی مناسبه و چک شده ولی بازم من نگران هستم و حتما هم به این شکاف سنگی میرم و آنجا را از نزدیک میبینم.
امیدوارم بتوانیم بدون هیج حادثه تلخی کوه درفک را فتح کنیم.
روحشان شاد و یادشان گرامی
سلام . جهت انباشت تجربه و اجتناب از خطرات احتمالی عرض می کنم . به نظر من علاوه بر نداشتن لباس و تجهیزات مناسب و در دسترس نبودن گزارش هواشناسی ، کلید استارت زنجیره کلیه دشواریها و مصائب این صعود ، رعایت نکردن قانون ساعت ۱۴ بوده است . ترک کلبه در ساعت ۳ بعد از ظهر و شروع صعود به سمت پهن دشت اشتباه بوده است.
البته همه ما الان و در شرایط و حال و هوای کاملا متفاوت با آنجه همنوردان عزیزمان در حال تجربه اش بوده اند ، در حال بررسی جوانب کار هستیم . پس باید فقط به فکر کشف خطاها و تجربه اندوزی بود و از هر گونه قضاوت پرهیز کرد . یادشان گرامی باد.
قطعا حوادث معلول زنجیره ای از اشتباهات هستند که تعییین عامل اصلی و با اهمیت تر کاری بس دشوار است ، ولی بدون شک تجربه حتی کوتاه قرارگرفتن در شرایط هیپوترمی باور کردن افسانه هایی مثل طناب زدن در چنان شرایطی را نا ممکن می کند . خواب برای کسی که از یک حدی در هیپوترمی بیشتر پیشرفت کرده باشد ، یک انتخاب نیست بلکه اجتناب ناپذیر و جزئی از مکانیسم دفاع فیزیولوژیک بدن است .
روحشان شاد و یادشان گرامی باد.(به امید تکرار نشدن این گونه حوادث)
خیلی متاسف شدم…بنظرم اشتباه اصلی گروه بجز نداشتن تجهیزات خوابیدن دوستان بوده…در این شرایط به هیچ عنوان نباید خوابید…استاد ما خاطره ای تعریف می کنند در مورد گم شدن در طوفان در قله سبلان که شخص مورد نظر تا صبح طناب می زده و زنده مانده
سلام
چه تراژدی دردناکی بوده… روحشون شاد…