کوهنوردان راه آزادی – فصل اول – ۳
واندا کودکی غیرمعمولی نداشت؛ در آن دوران زندگی برای همه در لهستان پر مشقت بود. اولین دولت بعد از جنگ را کمیته آزادی ملی لهستان (PKWN) تشکیل داد. آنها اگرچه لهستانی بودند اما دست نشانده اتحاد جماهیر شوروی بوده و برای استالین کار می کردند. اولین کاری که روس ها کردند این بود که یک سیستم ضد جاسوسی و ضد خرابکاری را پی ریختند. سپس ملاکان بزرگ را “آزاد” کردند، به این ترتیب که همه زمین های بزرگتر از ۵۰ هکتار را به قطعات ۱۵ تا ۲۰ هکتاری تقسیم و آنها را به رعایا واگذار نمودند. اما حتی رعایا هم امنیت نداشتند. به آنها فرمان داده شد که مواد غذایی خود را با گروهان های کارگری قسمت کنند. همه این اقدامات تحت عنوان “اصلاحات ارضی” صورت می گرفت.
در طی سه سال بعد از جنگ تعداد زیادی در مناطق جدید اسکان داده شدند. میلیون ها نفر در جاده ها آواره بودند. بعضی از آنها بازماندگان اردوگاه های کار اجباری بودند. بعضی دیگر پناهندگان لهستانی که از کشور فرار می کردند. و بعضی دیگر که به آنها دستور داده شده بود به بخش های شمالی و غربی نقل مکان کنند.
سال ۱۹۴۷ به خصوص سال بسیار سختی بود. محصول خوبی از زمین ها به دست نیامد. در نتیجه برای مقابله با وحشت عمومی قوانین و مقرراتی جدیدی وضع شد. کنترل مرکزی از قبل هم بیشتر شد. آمار اقتصادی به عنوان اسرار دولتی قلمداد شده و بحث آزاد در آن باره ممنوع شد. تا سال ۱۹۴۸ روس ها موفق شدند دولت مرکزی را نه تنها در لهستان بلکه در تمام کشورهای بلوک شرق به دولتی مشابه دولت اتحاد جماهیر شوروی تبدیل کنند. مرزها را بستند، سطح امنیتی را به سطح دوران جنگ برگرداندند و خدمت سربازی اجباری را دوباره برقرار نمودند.
اولویت در استفاده از منابع عمومی با مصارف نظامی بود. حتی یک پلیس مخفی به سبک رژیم شوروی تشکیل شد که وظیفه آن مقابله با اقداماتی بود که غیر قانونی تلقی می شد.
واندا سعی می کرد به آن وضعیت وانفسا توجهی نکند و در عوض به درس خواندن بپردازد. او چند کلاس یکی کرد و برای ادامه تحصیل رشته ریاضی را در نظر گرفت چرا که نه تنها به نظر جالب می آمد بلکه به درد آینده هم می خورد. در سن ۱۶ سالگی برای تحصیل در دانشگاه وراکلو پذیرفته شد. زمان هایی که در کلاس درس نبود موتورسیکلتش را به جاده های خارج از شهر می راند و از وزش باد در موهایش لذت می برد. در خانه خودشان مانده بود و با تدریس خصوصی ریاضی و فیزیک درآمد کمی به دست می آورد. خواستگارهای زیادی به خانه آنها رفت و آمد می کردند اما واندا بیشتر به استادانش توجه داشت تا همشاگردی هایش. سپس در سن ۱۸ سالگی دنیای جدیدی را کشف کرد که جنگ به آن آسیبی نرسانده بود.
صبح شنبه روزی بود که یکی از دوستانش در دانشگاه به نام بوگدان جانکوسکی او را به منطقه ای سنگنوردی در جنوب غربی لهستان برد و با ورزش سنگنوردی آشنا کرد. بوگدان به او گفت “همین جا باش” و به او اشاره کرد که روی تنه درختی بنشیند و به تماشای صعود کنندگان بپردازد. به واندا گفت نوبت او هم خواهد رسید. اما وقتی نصف مسیر را صعود کرده بود صدای نفس نفس زدن را از تنوره کناری شنید. واندا بود که بدون طناب تقریبا تا انتهای آن تنوره صعود کرده و حالا وحشت زده در تقلا بود تا صعود را به اتمام رساند. بوگدان به بالای صخره صعود کرد، به انتهای طنابی گره ای زد و آن را به سمت واندا انداخت. اما واندا طناب را گرفت و با نفرت آن را به کناری پرتاب نمود و مسیر را تا آخر صعود کرد.
به نظر می آمد بدن او برای این کار طراحی شده است: سبک وزن و قوی بود و به طور غریزی می دانست چه طور تعادل خود را به روی صخره نگاه دارد. عکسی از واندا در چمنزارهای زیر آن صخره ها، او را نشان می دهد که با طناب سینه به بدن بازو گرفته است، لبخندی به لب دارد و با اعتماد به نفس به دوربین نگاه می کند. در دفترچه خاطراتش در باره آن تجربه چنین نوشت “حرکات فیزیکی، هوای لطیف، رفاقت و هیجان این ورزش” او را به وجد می آورد.
آخر هفته بعد او باز هم آنجا بود، روزها از مسیرهای هر چه دشوارتر بالا می رفت و شب ها در غاری می خوابید که آتش آن را گرم می کرد. کوهنوردی از همان اولین لحظه واندا را مسخر خود ساخته بود. او می گفت: “می دانستم که کوهنوردی به نوعی مسیر زندگی مرا تغییر خواهد داد.” برای بسیاری افراد اولین تجربه کوهنوردی، کشف آزادی است. اما برای واندا که فرصتی برای بیان خود نداشت این تجربه می بایست به مراتب قوی تر بوده باشد. او محیطی را یافته بود که قدرت و بلندپروازی اش می توانست در آن به حد اعلا برسد، و در کشوری که جنگ آن را نابود ساخته بود، او جایی را پیدا کرده بود که انسان ها هنوز آن را تخریب نکرده بودند.
* * *
شهر کاتوویچ و حومه آن در جنوب غربی کشور به خصوص بسیار آسیب دیده بود. اینجا جایی بود که یورک کوکوچکا بزرگ شده و به واسطه برنامه اقتصادی ۶ ساله بعد از جنگ تغییرات زیادی به خود دیده بود. برنامه ۶ ساله در سال ۱۹۵۰ آغاز شد. هدف اصلی این برنامه افزایش تولیدات فلزات آهن و فولاد بود. مرکز اصلی بیشتر این تولیدات در کاتوویچ قرار داشت. روس ها حتی یک خط آهن مستقیما از کاتوویچ به مرز شوروی کشیدند تا تولیدات این کارخانه ها به راحتی به آنجا فرستاده شود. در اینجا بود که تعداد زیادی از کوهنوردان قهار رشد یافتند. شغل آنها را کارخانه های فولاد تامین می کرد.
علی رغم رشد اقتصادی لهستانی ها از سیستم موجود بسیار دلزده و عصبانی بودند. بدون توجه به اینکه چقدر زیاد – یا چقدر کم – کار می کنند حقوق آنها ثابت می ماند. اگرچه آنها نمی توانستند به طور علنی با وضع موجود مخالفت خود را نشان دهند، اما مقاومت غیر ملموسی را صورت دادند که سیستم را در عمل به زانو در آورده بود. آنها آنقدر از کار می زدند و یا بد کار می کردند که کیفیت محصولات و کارآیی به پایین ترین سطح تنزل پیدا کرده بود. آنها می خواستند انرژی خود را برای کار دومشان، یا برای ایستادن در صف های بی انتهای نان ذخیره کنند. دلزدگی شان از وضع موجود با آنچه بر آنها رفته بود تشدید شده بود: جنگ با آلمان، جنگ با شوروی، میدان جنگ بین آلمان و شوروی، حکمرانی شوروی ها، و تجزیه کشور. آنها کمترین احترامی برای مقاماتی که امور را می گرداندند قائل نبودند زیرا آنها را لایق جایگاهی که در اختیار داشتند نمی دانستند.
با این همه در همین وانفسا بود که واندا توانست دنیایی را کشف کند که طبیعت، صخره، دوستی، و نسیم آزادی در آن موج می زد، دنیایی که با خیابان های سرد و غمزده تفاوت چشمگیری داشت. صعود ها به سرعت از صخره های اطراف فراتر رفت. او برنامه هایی به کوه های جورا در شمال غربی کراکو، صخره های آهکی در مرز با آلمان شرقی، و کوه های بلند تاترا در مرز با چک اسلولاکی آن زمان اجرا کرد. برای او کوهستان تبدیل شد به واحه ای از آرامش. همانند تحصیلش در دانشگاه برخورد او نسبت به کوهنوردی روشمند و پیگرانه بود. خواهر او بعدها به یاد می آورد: “کوهنوردی مانند دارو در بدن او عمل می کرد. او هیچ وقت حتی در باره آن فکر هم نکرد. به طور خودکار وارد جریان خون او شد و به طور کامل در بدنش جذب گردید.” او هر روز با اعتماد به نفس تر و زیباتر می شد. با لبخند های گرمش هوش از سر همنوردانی که بیشترشان مذکر بودند می برد.
* * *
اولین سفر واندا به کوه های آلپ در سال ۱۹۶۴ مصادف شد با فارغ التحصیلی اش از دانشگاه در سن ۲۱ سالگی. به دلیل عفونت شدید یک کیست در دستش خیلی کم کوهنوردی کرد. اما در اینسبورگ با یک پزشک مهربان آشنا شد که نه تنها دست او را مداوا نمود بلکه برای جبران احساس نارضایتی ناشی از عدم صعود ترتیبی داد تا در یک کلاس آموزشی کوهنوردی شرکت نماید. سپس با او برنامه ای کوهنوردی در کوه های زیلرتال اجرا کرد. او واندا را زنی باهوش و بسیار زیبا یافت که لباس های مندرسی به تن داشت. بعدها این پزشک مهربان در زندگی واندا تاثیر به سزایی گذاشت.
مدت کوتاهی بعد از بازگشت به وراکلو تلفن واندا زنگ خورد. مردی از میلیشیا بود که او را برای صرف قهوه به یکی از بهترین قهوه خانه های وراکلو دعوت می کرد. واندا موافقت کرد و در موعد مقرر در آنجا حاضر شد. دو نفر در لباس فرم به او با لحنی تقریبا رسمی خیر مقدم گفتند، مدارک شناسایی شان را به او نشان دادند و او را به نشستن دعوت کردند. سپس قهوه ای غلیظ با مقدار زیادی کیک سیب سفارش دادند.
آنکه قد بلندتر بود لبخند محوی زد و شروع کرد از واندا تعریف کردن: “تو کوهنوردی – کوهنوردی بسیار مشهور در لهستان.”
او با احتیاط جواب داد: “بله، من زیاد کوهنوردی می کنم. شاید کمی شناخته شده باشم اما مشهور نیستم.”
آن یکی که کوتاه تر و رنگ پریده تر بود در میان بلع تکه های بزرگی از کیک گفت: “کوهنوردی کار مشکل و خطرناکیه. باید خیلی قوی باشی. و زیاد هم سفر می کنی.”
“بله من زیاد سفر می کنم. اگه بخوام کوهنورد خوبی بشم مجبورم زیاد سفر کنم.”
به طرف واندا خم شدند و به آرامی به او گفتند: “تو اخیرا در اتریش بودی. چطور بود؟ با افراد جالبی برخورد نداشتی؟”
او خود را به عقب کشید و پاسخ داد: “خوب، البته. من همیشه با آدمهای جالبی برخورد دارم. طبیعتا کوهنوردها.”
“تو بسیار خوش اقبالی. به خارج سفر می کنی و با خارجی ها تماس داری. می خواهی این کار رو ادامه بدی؟”
در اینجا بود که واندا بالاخره منظور آنها را از این دیدار متوجه شد: آنها از او می خواستند که برای سرویس مخفی کار کند! همچنان که آنها به سخن خود ادامه می دادند، او خون در رگ هایش می جوشید. تا جایی که دیگر نتوانست خود را کنترل کند و از کوره در رفت. مشتش را محکم به روی میز کوبید و فریاد زد، “از من چی می خواهین؟ که برای لهستان جاسوسی کنم؟ این کار کاملا غیر اخلاقی و نفرت انگیزه. چطور می تونین از من چنین درخواستی داشته باشین؟”
معلوم شد که این درخواست به هیچ وجه برای آنها دشوار نبود. ماشین تجسس و مراقبت شوروی به “داوطلب” هایی مانند واندا و کوهنوردانی نظیر او نیاز داشت – لهستانی هایی که به طور مرتب به خارج از لهستان سفر می کردند.
کسانی که در میزهای اطراف نشسته بودند به سمت آنها برگشتند تا واندایی را ببینند که از فرط عصبانیت خون به چشمانش دویده و بر سر آن دو داد و فریاد راه انداخته بود. آن دو زیر چشمی و شرمنده به مشتریان دیگر نگاه می کردند. سعی کردند او را ساکت کنند و به او می گفتند که فقط داشتند حرف می زدند و اینکه موضوع را جدی نگیرد. آنکه بلندقد تربود صورت حساب را خواست و بعد دو نفری واندا را به خارج از رستوران هدایت کردند. در این موقع لحن آنها عوض شد. به او هشدار دادند که اگر با کسی در باره این دیدار صحبت کند بهتر است سفر به آلپ یا کلا خارج از لهستان را برای همیشه فراموش نماید.
بر خلاف بسیاری دیگر، از آن پس کسی به او نزدیک نشد. بسیاری از کوهنوردان اعتراف کرده اند که بعد از هر سفر از آنها خواسته می شد تا به مقامات گزارش دهند، و این “همکاری” اغلب شرط دریافت پاسپورت برای سفر بعدی شان بود.
سرویس مخفی به دلایل زیادی به آنها علاقه نشان می داد. از نظر آنها کوهنوردانی که برای مدت های طولانی به خارج سفر می کردند در معرض “تهاجم فرهنگی غرب” قرار داشتند. از آن بدتر اینکه این فرهنگ را ممکن بود به به لهستان بیاورند. می بایست آنها را با دقت زیر نظر داشت. در عین حال آنها منابع خوب اطلاعاتی از اوضاع و احوال در غرب نیز بودند و می توانستند در مورد سیاست، وضعیت اقتصادی، و زندگی مردم گزارش تهیه کنند. از همه مهمتر اینکه راحت تر می شد با کوهنوردها معامله کرد چرا که سفر به خارج برای آنها بسیار مهم بود، و بدترین موضوع برایشان این بود که نگذارند از لهستان خارج شوند. کوهنوردان به راحتی به دام می افتادند. روسای اغلب باشگاه ها به طور مرتب با سرویس مخفی در تماس بودند و همه می دانستند که خبرچین هایی در باشگاه ها وجود دارد. بعضی از کوهنوردان به راحتی در باره وضع موجود صحبت می کردند و بعضی دیگر خیر. به بعضی از کوهنوردان بعد از ملاقات با ماموران سرویس مخفی اجازه داده می شد که به خارج سفر کنند و به برخی دیگر به طرز اسرار آمیزی اجازه داده نمی شد. بسیار بعید به نظر می رسد که هیچ کوهنورد طراز اولی توانسته باشد خود را از چنگ آنها خارج ساخته باشد.
* * *
واندا موفق شد در چهارمین سفر خود به آلپ در سال ۱۹۶۷ چند صعود با ارزش انجام دهد. همنورد او هالینا کروگر سیروکومسکا بود؛ زنی پر انرژی که عاشق لطیفه های زشت بود، پیپ می کشید و خوب صعود می کرد. “باشگاه کوهنوردی” حامی آنها در این صعود بود؛ فرصتی نادر برای زنان کوهنورد لهستانی. سال بعد آنها به نروژ سفر کردند تا به عنوان اولین تیم زنان رخ شرقی ترولریگن را به طول ۳۰۰۰ متر، که یکی از بلندترین دیواره های اروپاست، صعود کنند. آنها تیم قدرتمندی تشکیل دادند: هالینا مغز تیم بود و واندا عضله آن.
به عنوان دو کوهنورد مونث که صعود شاخصی را در خارج از کشور به انجام رسانده بودند با استقبال فراوانی در داخل مواجه شدند، بسیار بیشتر از همنوردان مذکرشان که آنها نیز صعودهای با ارزشی را در کوه های آلپ به انجام می رساندند. اگرچه موفقیت آنها نور کوچکی از شادی و امید به زندگی پرمشقت مردم عادی افشانده بود اما تاثیر آن بر زندگی شخصی مردم بسیار ناچیز بود.
از سال ۱۹۶۱ تا سال ۱۹۶۷ سطح زندگی تنها کمی بهتر از دوران جنگ بود. در مقابل مقامات بلند پایه حزب در رفاه و تجملات خود را غرق ساخته بودند. اتومبیل های پرسرعت، ویلاهای خصوصی، و مسافرت های خارجی آنها مردم عادی را که به سختی روزگار می گذراندند به سر حد انفجار رسانده بود. متوسط درآمد آنها ماهانه ۳۵۰۰ زلویت (تقریبا معادل ۳۵ دلار آمریکا) بود. حتی اگر می توانستند به خارج سفر کنند پول آنها هیچ ارزشی در خارج از کشور نداشت و به این ترتیب آنها برده دولت شده بودند.
بعد از جنگ در حدود ۳ میلیون واحد مسکونی، عمدتا در شهرها، ساخته شد. این آپارتمان های بدقواره سیمانی که با تقلید از روش ساختمان سازی در شوروی ساخته شده بودند در تمام بلوک شرق رواج داشتند. کیفیت ساخت بسیار پایین بود و فقط معدودی از واحدها توالت یا سیستم حرارت مرکزی داشتند. این خانه ها به هیچ وجه قرابتی با خانه های مجلل نخبه های حزب نداشتند.
سپس دولت در سال دسامبر ۱۹۷۰ قدرت و نفوذ خود را بیش از آنچه بود برآورد کرد و قیمت مواد غذایی را ۲۰ درصد افزایش داد. درست در زمان کریسمس. مردم به خیابان ها ریختند و اعتصاب های گسترده ای به راه افتاد تا جایی که ارتش به میدان آمد. آتش بس بسیار شکننده ای برقرار شد. اعتراضات به قیمت مواد غذایی محدود نماند. کاسه صبر مردم از دست رژیم، به خصوص از سانسور شدیدی که همه جا وجود داشت، لبریز شده بود. دولت نه تنها جریان اخبار را کنترل می کرد بلکه اخبار را می ساخت. تظاهرات نمایشی هزاران “طرفدار” رژیم نمی توانست کسی را فریب دهد. نمایش مسخره آنها توهینی به شعور مردم بود. به خصوص از نظر لهستانی های تحصیلکرده شعارهای حزب بسیار آزار دهنده به نظر می رسید.
صف های طولانی، هوای آلوده، کمبود مزمن مواد غذایی، خانه های درب و داغان، مقامات دولتی زورگو، و شرایط زندگی پایین تر از سطح استاندارد مردم را عاصی کرده بود. بسیاری به الکل پناه برده بودند. افسردگی فراگیر بود. خیابان ها پر شده بود از مرده های متحرک.
* * *
خانواده واندا به زحمت می توانست خود را اداره کند. همیشه از نظر مالی در مضیقه بودند. تلاش های پدر برای به ثبت رساندن اختراعاتش هیچ حاصلی در بر نداشت. با تداوم این وضع بدبینی ژبیگنیف بیشتر و بیشتر می شد. همواره نگران بدکاری دیگران نسبت به خود بود. به تدریج در دنیای خودش فرو رفت و شروع کرد به یادگیری زبان اسپانیایی به این امید که از عذاب زندگی در لهستان خود را رها ساخته و به جنوب آفتابی اروپا مهاجرت کند. بسیار ناشاد بود و در نهایت از خانه آنها رفت. نینا، خواهر واندا، آن دوره غم انگیز را چنین به یاد می آورد: “او با مادر ما بسیار متفاوت بود. مادر هیچ گاه نتوانست اندوه از دست دادن همه چیز در دوره جنگ رافراموش کند … و ناگهان خود را با شوهرش در خانه ای فقیرانه یافت. واندا در خانواده نقش شوهر، پدر، دوست، و دختر خدمتکار را به عهده گرفته بود. او قوی ترین فرد خانواده ما بود.”
جدایی آن دو بسیار تلخ و ناخوشایند بود و بر سر خانه نزاع در گرفت. واندا خود را وارد قضیه کرد و به عنوان رئیس غیر رسمی خانواده، خانه را با پول قرضی خرید تا بقیه خانواده بتوانند در آنجا بمانند. حال کوهنوردی و مسئولیت مالی ناشی از این تصمیم فشار بسیار زیادی به او وارد می کرد.
تا جایی که می توانست فشار مالی را تحمل می کرد، اما بدون شک این موضوع بر تصمیم او به ازدواج، یک ازدواج خوب، تاثیر زیادی داشت. او در سال ۱۹۷۰ ازدواج کرد. همسر او وویتک روتکیویچ مردی قدبلند، خوش تیپ، با موه هایی سیاه، پسر معاون وزیر بهداشت بود. او نیز کوهنورد بود و آنها از همین طریق با یکدیگر آشنا شده بودند. آن دو در ابتدا در طبقه بالای خانه واندا سکونت گزیدند و مدتی بعد به دلیل شغل وویتک به ورشو رفتند.
سه ماه بعد از ازدواج واندا نتوانست فرصت پیوستن به یک هیئت لهستانی – روسی به کوه های پامیر را از دست بدهد. صعود آنها صعودی ملی قلمداد می شد و کوهنورد مشهور لهستان یعنی آندری زاوادا آن را سرپرستی می نمود. هدف آنها قله ۷۱۳۴ متری لنین بود و این بلندترین قله ای می بود که واندا بر روی آن تلاش می کرد. این سفر شبیه به ماه عسل بود – فقط با این تفاوت که وویتک به آن دعوت نشده بود. (ادامه دارد . . . )
(منبع : وبلاگ داستان کوه)
(منبع عکس روی جلد کتاب از سایت Google)