هر وقت که نگاهمان به ستیغ بلند درفک گره می خورد ، بی اختیار طوفان یاد عزیزان در وجودمان تنوره می کشد. آن شب به یک باره ، بی کم و کاست در اتاقک ذهنمان تصویر می شود.
۱۷ سال گذشت ، هر سال در گستره ی دامان درفک ، آشیانه ی عقاب ، شبی اتراق می کنیم و یاد و خاطره ی یاران را گرامی می داریم.
۱۷ سال گذشت بدون آن که گرد فراموشی بتواند ذره ای از غم فقدان آنان کم کند و یا مرهمی شود هرچند کوچک بر این زخم عمیق همیشه سرگشاده.
نه ، حدیث هجر آنان تکراری نمی شود و رنگ فراموشی و عادت نمی گیرد.
چگونه است که از خاطر نمی روند؟
چرا هر کولاک و برفی ، هر بوران و تندبادی برایمان نشانه ای از آن هاست؟
انگار فریاد فرخنده برای همیشه در کوهستان پیچیده است : “زنده باد گروه” .
و یا واپسین جمله ی هادی : “زنده باد زندگی” .
انگار آوای دل انگیز بهروز برای همیشه در تمام دامنه های درفک طنین انداز است: ” به رهی دیدم برگ خزان – پژمرده ز بیداد زمان” .
گویا مرغک دل فداکار کبری همواره نگران جوجه های سرگردان و سرمازده است…
زندگی شان یعنی : مهربانی ، دلسوزی ، ایثار
همراهی ، همقدمی ، رفتن و شدن و به اوج رسیدن.
مگر می شود این همه را در صندوق خانه ی خاطرات در گودال فراموشی دفن کرد؟
در همیشه باز خانه ی بهروز و کبری
سفره ی همیشه گسترده ی فرخنده و هادی
همواره به با هم بودن فرا می خواندمان.
آری هر پاییز به ما یادآور می شود که فصل خزان زرد جدایی است، فصل کوچ همیشگی پرستوهاست.
آن چه وامی داردمان که در مسیر پرسنگلاخ زندگی امیدوارانه به پیش رویم ، همان برآوردن آرزوی یاران است، دغدغه ی همیشگی ذهن و جانشان:
برپا داشتن ستون بلند خیمه ی عظیم دوستی و یگانگی، یا هم بودن و برای هم بودن، ساختن و نو کردن و نواندیشیدن
آری ، و این همه میسر نمی شود مگر در همدلی و همگامی مان در راه پرنشیب و فراز به قله رسیدن .
یاد و خاطره شان هنوز و همیشه گرامی و جاودان.
(نسرین اسرافیلیان – مهر ۹۴)
دوباره پاییز…
…درسفره ام فلفل سبزونان ونمک/
شرابی را که درسبو برایت کنار گذآشته ام/تا نیمه لاجرعه سر می کشم /وبه انتظآرت می نشینم/چرا چنین دیر کرده ای؟اما اینک میوه هایی چون عسل/رسیده و شاداب از بهنگام چیده نشدن /برخاک خواهند افتاد/اگر بیش از این دیر کنی /…
ناظم حکمت.
…پاییز از راه رسیده است . باد می وزد. رقص رهایی درختان از برگ های زرد فرا رسیده و افتادن برگ چنان می نماید که تیر خورده و ول شوی – مانند پرنده ای که در آسمان در حال پرواز است- و فرو افتد. اما ما پای در خاک داریم و وابستگی به کار و نان و زندگی. این باد پاییزی هرچند که دانه های باران با خود به زمین می آورد و هجوم ابرهای سیاه را در آسمان به نمایش ،و فرو افتادن برگها وشاخه ها و ایستادن درختان جوان را درجایشان +با خود به ارمغان می آورد. ولی در این سالن بزرگ نپایش دیگری بر پاست .تمامی خاک های سیاه روی تیرک ها و هر خاک جا مانده ای روی طاقچه ها را در هوا به پرواز در می آورد،تا در چشم و روی ما بپاشد. سالها این گونه بوده و این رسم پاییز است ،که برگ درختان را بریزد و برگ درختان را رنگ بر نگ کند . ما پاییز را در شهر ودر سالن کار آنقدر به درستی لمس و حس نمی کنیم . برای حس و بوجد آمدن از رنگ و بوی پاییزی باید در جنگل بود،اما جنگل ما اکنون غبار آلوده و چهره های ما ژولیده و سیاه است…
قسمتی از نوشتار : خاطرات وشور زندگی – بسال ۷۷نوشته: الف – منفرد.