بعد از گذشت ۸ سال از فراق محمد، به خاطرات سری زدم تا از او یادی کرده باشم. دیدن عدد ۳۴ در مقابل سن درگذشت محمد برایم عجیب بود. گویی محمد نیز همچنان با دیگران رشد میکند و سنش بالاتر میرود و این تنها یک معنا دارد، که محمد همچنان با ماست.
یادش به خیر؛
از پلنگ چال به طرف قله توچال میرفتیم. یک جوان ۱۵ یا۱۶ ساله باما بالا می آمد. اون جوان از هیمالیا و هیمالیا نوردی میگفت. و وقتی ما را علاقمند به حرفهاش دید از تیم ملی و آینده اش گفت. در جایی از حرفهاش گفت شما فکر میکنید”محمد اوراز” چطوری به این افتخارات رسید؟ پرسیدیم: چطوری؟ اون گفت: خوب معلومه. شانسی. خدا را چه دیدی شاید منهم شانس بیارم و به اونجا برسم. دیدم محمد غش غش میخنده، و پسره هاج و واج به اون نگاه میکنه. ازم پرسید چرا میخندید؟ گفتم: آخه اون خود “اوراز”ه. اما پسره بدون اینکه کم بیاره گفت: منکه گفتم شانسی به اینجا رسیده، در غیر اینصورت با من هم صحبت نمیشد. و در حالیکه ما به معنی حرفش فکر می کردیم راهش را به سمت ایستگاه ۵ کج کرد و رفت!
منبع : وبلاگ کوه قاف