نیم ساعتی می شد که کنار تونل ونداربن در ابتدای صعود به منطقه علم کوه و تخت سلیمان منتظر مینی بوس حامل همنوردان گروه بودم. در این مدت کوتاه چند ماشین نیسان پر از کوهنوردانی را دیدم که به طرف جاده خرم دشت در ضلع جنوبی قله علم کوه می رفتند . با خود گفتم پس این راحت طلبی در صعودها و انتخاب مسیرهای ساده تر قله ها ، فقط مختص بعضی از هم شهری های من نیست . یعنی اگر جاده در آن مسیر تا ناحیه “تنگ گلو” احداث نمی شد و صعود به قله سرسخت و سترگ علم کوه را با یک کوه پیمایی ۶ ساعته آسان نمی کرد ، آیا آن جبهه صعود با این همه استقبال (نسبت به جبهه ی شمالی )مواجه می شد ؟ این معضل مدتی است که دامن ورزش استقامتی و سخت کوش کوهنوردی را گرفته ، پرداختن به اصول و فراگیری پایه های اصلی این ورزش و رشد پایه ای و مرحله ای آن ، جای خود را به ارقام هر چه بیشتر ارتفاع قله ها و نمایش لباسهای مارک دار و گران قیمت داده است ، البته نمی توان منکر کیفیت در پوشاک و تجهیزات کوهنوردی و نقش ارزشمند آن ها در صعود ها و اساسن کوهنوردی شد ، اما امروزه برخی از کوهنوردی فقط اسم و رسم و مارک لباسهایش را می شناسند و مثلن محل یا خیابان فلان کمپانی یا شرکت خارجی را بهتر از مسیرهای کوهنوردی نزدیک خانه شان بلدند . ساعت از ۱۱:۴۰ صبح هم گذشت که دیدم مینی بوس سفید رنگی ناله کنان به ونداربن رسید و راننده اش به محض دیدن تونل کنار جاده ، ترمز دستی ماشین را کشید و گفت : “بفرمایید اینم آخر مسیر ! ” با درخواست من و یکی دوتا از بچه ها که “آقا تا قرارگاه فدراسیون راهی نمانده و جاده هم بد نیست ” توجه ای نکرد و گفت “قرار ما تا این جاست” ! انگار مینی بوس های ما هم ، حال و روزش ، شبیه کوهنوردی ماست . زیاد تلاش نمی کنند .
پس از تقسیم مواد غذایی و سایر موارد بین ۱۳ نفر از همنوردان ، مصطفی خان سرپرست برایمان صحبت هایی از منطقه نمود که چه قله هایی دارد و ما در آن برنامه به کجاها می خواهیم برویم . از کنار سرداب رود و گوسفندسرای خاطره انگیز بریر گذشتیم و ناهار مرغ خود را در کنار تابلوی یادبود یکی از جانباخته گان کوهستان در ۱ ساعتی بعد از حرکت خوردیم و سپس با ادامه راه در کنار “سنگ کشتی” حمید عزیز با توجه به وزن نه چندان بالایش! به نفس نفس افتاده بود و ادامه راه برایش سخت می نمود. حمید آقا را خوب می شناختیم . موتورش کاملن گازوئیلی است . دیر گرم می شود و اگر گرم شد دیگر تا آخر راهش را ادامه می دهد . با همین موتور دماوند ، سبلان و بسیاری قله های بلند دیگر را صعود کرده است . کوله اش را عوض کردیم و همراه یکی از همنوردان با فاصله به راه ادامه داد و در ابتدای شیب “لیزونک” به گروه رسید . پوشش گیاهی سرسبز و غنی “پیت سرا”، “کنگلک” و “لیزونک” نشان از ماههای پر بارش منطقه می داد. در روزی که به جرات می توان گفت در طول مسیر تنها با چند کوهنورد منفرد و شاید گروهی دو یا سه نفره ، هم مسیر شده بودیم به پناهگاه سرچال رسیدیم . همنوردان گروه سپهر رشت نیز در پناهگاه بودند که روز صعودشان به قله تخت سلیمان بود . شاید به سختی تعداد کوهنوردان در پناهگاه به عدد ۴۰ می رسید و آن هم اغلب در گروههای متعدد چند نفره . تنها گروههای حاضر در منطقه که عدد شرکت کنندگان شان دو رقمی بود ما و سپهری ها بودیم. موضوعی که امروزه کوهنوردی را از یکی از اصول خود جدا نموده است رشد نگاه شخصی و شیوه عملی فردگرایانه به آن است . یادمان نرفته که در سال های نه چندان دور بارها در همین مسیر در فصل تابستان شاهد حضور پر تعداد گروه های مختلف کوهنوردی بودیم. البته برخی صعودها و کارهای تخصصی در این ورزش لزومن باید با تعداد اندک انجام پذیرد مثلن نمی توان با یک تیم ۲۰ نفره به گرده ی آلمانها رفت یا به دیواره علم کوه صعود نمود. اما چالش مورد نظر در این خصوص جدی نگرفتن کارهای جمعی و شرکت فعال اعضای گروه ها در برنامه های شاخص فصلی است که متاسفانه گروه ما نیز از آن بی تاثیر نبوده است به نحوی که در این مهمترین صعود گروه در نیم سال اول ۹۱ کمتر از یک چهارم اعضای گروه در آن شرکت داشتند و یا تنها یک عضو هیات مسوولین در برنامه حاضر بود . ارزش ها و دستاوردهای حضور در مناطق مرتفع و شاخص کوهنوردی کشور از قبیل علم کوه ، دماوند و . . . غیر قابل انکار است چرا که تا حد زیادی، انگیزه ی رشد و پیشرفت در این ورزش از حضور در مناطق این چنینی به دست می آید . وگرنه تصورش را بکنید اگر یکی ده سال به کوه برود و حداکثر ارتفاع پیموده شده اش کوههای دو تا سه هزار متری باشد ، دیگر جایی برای ترقی و فراگیری و آزمایش خود در طی مدارج بالاتر این ورزش باقی نمی ماند و به قول یکی از دوستان بجای کوهنورد به “ییلاق نورد ” تبدیل شده است . گذشته از آن حضور و شرکت در برنامه های چند روزه و تجربه نمودن زندگی جمعی با همنوردان در ارتفاع و شرایط دشوار ، خود یک کلاس آموزشی است که قدر و قیمتی نمی توان برایش تعیین نمود. به هرصورت صحبت مفصلتر در این زمینه را به آینده موکول می کنم .
پس از استقرار در یکی از اتاق های خالی پناهگاه ، بساط چای و شام را تدارک دیدیم . با آمدن همنوردان سپهری از قله تخت سلیمان فضایی جالب و صمیمی در پناهگاه حاکم شد و منیره خانم هم دیگ پلوی خود را آماده نمود ، و شانس آورد که من و وحید مقداری از آن پلو را برایش باقی گذاشتیم . ساعت ۴:۱۵ صبح فردا کم کم بیدار شدیم و با خوردن چای با کیفیت احمد آقا و عسل نه چندان خوب ، در حالی که هوا هنوز روشن نشده بود با ۱۲ نفر به سمت علم چال حرکت کردیم . خواندن آوازهایی از سوی من ، احمد آقا و سپنتا فضای شادی در صف حرکت گروه ایجاد نمود . چند کوهنورد دیگر که در سمت راست مسیر ما قصد صعود به تخت سلیمان را داشتند هم به آوازخوانی پرداختند و سکوت “علم چال” به یکباره شکسته شد . من از چند دفعه ای که در سالهای قبل در فصل تابستان اقدام به صعوددر این منطقه کرده بودم تاکنون با این حجم برف و یخ در منطقه مواجه نشده بودم . قدری کند و سنگین به علم چال و زیر گردنه چالون رسیدیم . سه نفری از بچه ها تصمیم به بازگشت گرفتند . چند نفر جلو تر از ما درحال بالا رفتن از شیب تند برف و یخی منتهی به گردنه بودند و هراز چند گاهی با فریاد سنگ ، سنگ آنها مواظب خود بودیم . مصطفی خان سرپرست حواسش به همه چیز بود از نحوه کلنگ زدن بچه ها به برف گرفته تا نحوه گام برداری . فقط گاهی اوقات این خطاب کردن کلمه ی “پسر” به بعضی از افراد جوانتر گروه تو ذوق می زد و گرنه سر پرستی اش الحق که خوب بود . ساعت ۱۱ صبح به گردنه رسیدیم . واقعن به قول میلاد عزیز که زحمت عقب داری تیم را می کشید ، رسیدن به گردنه یک کلاس آموزشی برف و یخ و سنگ نوردی بود . دیدن فاصله قله چالون و سیاه کمان از گردنه ، قدری تردید در ادامه راه را در بین برخی به وجود آورد و گهگاهی این سعید خان جلودار هم زیر لبی غر می زد. بعد از کمی استراحت ، چون یکبار قبلن این مسیر را رفته بودم به توصیه ی سرپرست جلو افتادم و گفتم ” آقایان و خانم عزیز (منظورم منیره بود که روز قبل به تخت سلیمان صعود کرد و امروز هم با ما آمده بود بالا) ” تا چالون فقط یک ساعت راه است و تا سیاه کمان هم یک ساعت دیگر” . از راهی مشخص که در روی گردنه بود و گاهی اندکی به سمت راست امتداد داشت ، بالاخره در ساعت ۱۲:۴۰ به قله زیبای چالون رسیدیم . تازه موتور حمید آقا روشن شده بود همان موتوری که روز قبل در “سنگ کشتی” داشت خاموش می شد ! سرود زیبای زندگی (آرش – کسرایی) را بر فراز قله خواندیم و چند عکس گرفتیم . بحث جالبی در خصوص فاصله ی زمانی دو قله (چالون و سیاه کمان) در گرفت . طبق معمول من کمترین زمان را می گفتم و علی آقای گنجی با باتوم مرا تهدید می کرد که چرا اینقدر زمان را کم می گویم ویکی هم می گفت ۲/۵ ساعت وقت می گیرد رسیدن به سیاه کمان . گردنه زیبای بین دو قله را به خوبی هرچه تمامتر طی کردیم و ساعت ۲:۱۰ در کنار سنگ چین کوچک قله قرار گرفتیم و با گرفتن عکس و خواندن سرود از شن اسکی طلایی ضلع شمال غربی قله ۵۵ دقیقه ای به کف یخچال علم چال رسیدیم . به پناهگاه که رسیدیم ، ناهار جانانه ای شامل لوبیا، قارچ و تن ماهی را که مرضیه آماده کرده بود خوردیم . سپس بساط خود را جمع کردیم و به طرف پایین حرکت نمودیم . تنها فرد حاضر در آنجا ، هنگام خروج ما ” یار محمد” چوپان ۱۵ ساله از استان “تخار” افغانستان بود . “تخار” با مرکزیت “تالقان” از مناطق شمالی و سرسبز افغانستان که هم مرز با کشور تاجیکستان است . “یارمحمد” می گفت : ” دیار ما بسیار شبیه اینجا است و کوههایی بلندتر از اینجا دارد”
این انسان شریف و زحمتکش برای گذران زندگی پر رنج خود و کمک به خانواده اش زحمت کار توان فرسای چوپانی را با فاصله ای طولانی از زادگاهش به جان خریده بود . کوچی اجباری که محصول سیاستهای به غایت غلط و سودجویانه ی نظام حاکم بردنیاست .
نه !
هر گز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه یی
دل بسته بودم .
شعر بالا سروده ی احمد شاملو ست که درآنجا ناخودآگاه به ذهنم خطورکرد که مردادماه هم یادآور جاودانه شدن این انسان بزرگ است .
هنگام پایین آمدن از میانه شیب “لیزونک” به گروهی چهار نفره برخورد کردیم که از کشور رومانی و روسیه سفید آمده بودند و قصد کار بر روی گرده آلمان ها و دیواره علم کوه را داشتنند. اطلاعاتشان از منطقه خیلی کم بود و نقشه ای پر اشتباه و غلط هم داشتند . سعید و مصطفی دست و پا شکسته با آن ها انگلیسی صحبت کردند و اطلاعاتی را با هم رد و بدل نمودند و من هم با آن فرد روسی زبان “ساشا” به صورت ناشیانه ای از هر چه صحبت کردم الا کوهنوردی ! یک نقشه دو زبانه خوب از منطقه داشتیم ، به آن ها تقدیم کردیم و به طرف پایین آمدیم . بدلیل تاریکی هوا ، از سنگ کشتی به بعد مجبور شدیم چراغهای پیشانی خود را روشن کنیم و من که در شب مشکل دید دارم به سختی تا پایین آمدم و در این فاصله دو سه بار محکم به زمین خوردم . ساعت ۱۰:۱۵ شب بود که در پناهگاه ونداربن ، بغل مینی بوس خودمان بودیم . اندکی بعد از حرکت با ماشین بحث و بررسی برنامه شروع شد و افراد نظرات خود را گفتند از قبیل : جلوداری و سرپرستی و تدارکات خوب برنامه ، تبریک به یکی به دلیل اولین حضورش در ارتفاع بیش از ۴۰۰۰ مترو صعود به دو قله ، دخالت من در برخی از کارهای سرپرستی ، همکاری خوب همه در پیشبرد کارها ، لزوم دقت بیشتر افراد در شرکت در پیش برنامه های صعود شاخص ، جذاب بودن صعود در روز دوم بخصوص هنگام صعود به گردنه ی چالون و خاصیت آموزشی بودن آن ، روحیه و توانایی خوب خانم منیره در صعود به تخت سلیمان، چالون و سیاه کمان در مدت سه روز . ساده انگاشتن بعضی مسایل از طرف سرپرست و همچنین برخی مسایل دیگر صحبت های بود که در پایان صعود با علاقه خاصی از طرف شرکت کنندگان مطرح گردید . سرانجام با تمایل نسبی افراد در کلاردشت شامی خوردیم و به طرف رشت حرکت کردیم .
به نظر می رسد برنامه “چالون و سیاه کمان” درسهای زیادی به ما آموخت ، ما خود را بهتر شناختیم و به زوایای حرکت گروهی در یک صعود خارج از استان بیشتر آشنا شدیم و ظرفیت و توانایی خود را در عرصه ی کوهنوردی به شکل ملموس تر و شفاف تری عیان نمودیم .
با آرزوی سلامتی و شادکامی
مسعود سلیم پور- ۹۱/۵/۱۶
واقعا خسته نباشید
من از همنوردان شما در جنوب کشور یعنی استان فارس هستم
نظر شخصی من اینه که فضای اینترنت محیط بسیار مناسبی برای ما کوهنورد هاست تا بیشتر با هم و با طبیعت نقاط کشور آشنا بشیم.
اگه مایل به تبادل لینک هستید در وبلاگ ما نظرتون رو بگید
با تشکر از شما همنورد گرامی
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾ ﮔﺮﻭﻫ ﺗﯿﻼﺭ ﺩﺭﻭﺩ ﺑﺮﺷﻤﺎ
mamnon agha masud khyli jalb bod
با آرزوی موفقیت برای یکایک تیلاری های عزیز در ورزش کوهنوردی…
اقا مسعود عالی بود ممنون از بیان خوبتان درود بر شما
آقا مسعود مثل همیشه بی نظیر بود !!!!
به نکته هایی که اشاره شد در اول متن خیلی مانوره بیشتری میشه داد و امیدوارم این سندرمی که به سراغ ورزش کوهنوردی اومده بیش از این گریبان گیره گروه تیلار نشه !!
زنده باد بر شما خسته نباشید
ممنون خیلی جالب بود به امید روزی که منم از “ییلاق نوردی” همراه شما بیام کوهنوردی واقعا” خسته نباشید