نمیدانم با کوهنوردی شروع کنم یا از انسانیت:دوست داشتن و دوست بودن سخن بگویم، چرا که باور داریم هر دو با هم آمیخته و عجین است. می گویند چرا این قدر کوهنوردی برایتان مهم است؟ تا کی می خواهید در این راه استخوان بسوزانید و از جان بکاهید؟
دمی با آرامش درون به این سوال بیندیشیم که چرا این ورزش بی رقابت و بی قهرمان،این گونه ما را شیفته خود کرده است. چگونه حریفی را در این آزمون بزرگ جستجو می کنیم، آیا براستی طبیعت کوهستان هماورد ماست؟
در روزگاری که هرکس به فکر خویش است تا گلیمش را به نحوی از آب بیرون کشد، در مسیر کوهستان تو احساس می کنی خلاف جهت جریان متداول روزمردگی در تکاپو هستی. آن جا، معنای جنسیت رنگ می بازد، چراغ قرمزهای زندگی ماشینی و بوق و کرناهای پوچ تبلیغاتی راه به جایی نمی برد. در کوه سمفونی دلنواز کوهستان با نوای دلکش یاران همراه می شود: زمزمه جویبار، آواز مرغکان بیدل، هوهوی پر طنین باد لابلای شاخساران جنگل و کوه. گاهی نوازش گرم آفتاب درخشان، گاهی سوزش سوزنده بوران، باران که رو و چهره می شوید، نسیم که دل را می نوازد، ستارگان که شادمانه چشمک می زنند و مهتاب که در تاریکی ره می نماید و… و مظاهر زیبای طبیعت را زیبایی انسان کامل می کند.
در کوهستان است که تو با یاران زندگی می کنی. آن جاست که در سخت ترین شرایط جوی دوست به یاریت می شتابد، دستکش هایش را می دهد، کلاهش را، لباس گرمش را، و نوایش را با تو همساز و همراه می کند و به پیش رفتن فرامی خواندت تا …تا آن قدر که دیگر خود یارای پیش رفتن ندارد. بدون هیچ شکایتی با چهرهای امیدوار و لبخندی آرام وداعت میکند. آن جا دیگر گریه هم مرهم درد نیست، آن قدر شگفت زدهای که این همه ایثار و فداکاری را باور نمی کنی، طاقت نداری… . دوستی بی شایبه ای را درک کرده ای، عمیق ترین مهربانی ها نثارت شده است… در عصر سود و منفعت که عاطفه و احساس کیمیا شده اند چنین دوستی های ژرف و جانبخشی را مشکل میتوان تجربه کرد..
در کوهستان است که در بحبوحه کشمکش برای رسیدن به اوج، سیمای مطمئن و گامهای استوار همراهان ایمانت را تقویت می کنند که فراتر روی، بالاتر تا جهان زیر پایت گسترده شود. آن جاست که با تمام وجود درمییابی انسان از همه برتر است، بر همه چیز تواناست.
این روزها یادآور رفیق همنورد و همراهی است که هیچ گاه برای محبوب بودن تلاش نکرد اما هر جا که بود حلقه ای از یاران گرداگرد شمع وجودش پروانه وار می چرخیدند. آری حدیث آرزومندی و دلتنگی یاری مهربان نیشتر به قلبمان فرو می کند و یادآوری خاطرات شیرین و گرمابخشش بی اختیار اشک به دیدگانمان می نشاند. باری درهمان آغاز بهار ۸۸ دژخیم مرگ بار دیگر سرخ ترین گل را از بوستان دوستی ما برچید.
گرچه شرنگ تلخ فراقش ذره ذره در ژرفای جان نزدیکان و دوستانش نشست اما همه با تمام وجود خود باور دارند که دوست هرگز تمام نمی شود، چرا که رفتار انسانی و نحوهی گذران فراز و نشیب های زندگی ، جاودانگی و ماندگاری هرکس را تعیین میکند و حمید عزیز همواره با پایمردی آنگونه زندگی کرد که باور داشت. صفا و یک رنگی یار همواره همراهمان، هنوز و همیشه دلگرممان میکند، مهربانی و عطوفتش، همیاری و همدردی اش فراموش شدنی نیست. فداکاری ها و تلاش هایش برای چاره جویی درد و مشکلات دیکران همواره الگو و سرخط زندگی ماست. نیک می دانیم چه مایه مرهون محبت های بی دریغش هستیم.
نسرین اسرافیلیان – فروردین ۹۱
اگر غمی هست بگذار باران باشد
و این باران
بگذار غم تلخی باشد از سر غمخواری.
و این جنگل های سرسبز
در این جای
در آرزوی آن باشند
که مگر ناگزیر به برخاستن شوم
تا در درون من بیدار شوند.
من اما جاودانه بخواهم خفت
زیرا اکنون که من این چنین
در تپه های کبودی که برفراز سرم خفته اند
بسان درختی
ریشه ها باز گسترده ام
دیگر مرگ
در کجاست؟
اگرچه من از دیر باز مرده ام
این زمینی که چنین تنگ در آغوشم می فشرد
صدای دم زدنم را
همچنان
بخواهد شنید
(از ویلیام فالکنر- ترجمه احمد شاملو)
این خاطره همیشه در ذهن من زنده است. تعدادی از شرکت کنندگان در برنامه در دوراکیله مانده بودند . از زمانی که به قله رسیدیم . باد تندی شروع شده بود و بعدش هوا مه آلود بود با بارانی ریز و ملایم . نزدیک های ساعت ۶ بود که به دوراکیله و دوستان آنجا مانده، رسیدیم . مشغول خوش و بش با حمیدآقا بودیم و او داشت در لیوان های مان چای میریخت . غذا را گرم وآماده کرده بود .که خانمی از سفره مجاور رو به من و آقا مسعود و نسرین جان گفت” بیایید دیگر ،این رفیق شما از صبح هیچی نخورد ، هرچی موقع ناهار اصرار کردیم گفت می مانم بچه ها برگشتن با هم بخوریم” . من واقعن بهت زده بودم. زیر مه و باران ریز خوردن تن ماهی ( که امروزه اصلن محبوب نیست) با چای گرم لذت خاصی داشت ولی لذت واقعی من زندگی در کنار کسانی بود که می توانستم رفتارشان را بعنوان الگو برای دیگران مثال بزنم. همیشه در برنامه های مشترک از اینکه من ( با آن سن کم) در کنار این دوستان بودم احساس غرور می کردم.
مرسی مسعود و نسرین عزیز . یاد آقاحمید گرامی
@مسعود سلیم پور
روحش شاد و یادش گرامی باد
…
نسرین جان ممنون از نوشته ی زیبایت. براستی که حمید و صدایش برای همیشه طنین انداز کوهها و دشتهاست.
یاد و خاطره اش گرامی باد….
متن فوق العاده زیبایی بود… با اجازه نسرین خانم یک بخشی از این متن رو در جایی دیگه کپی کردم…
از شیب تند و نفسگیر دوراکیله که بالا رفتیم و نزدیکیهای اول یال “اشپرکوم” رسیدیم ، صدای رسا و بلندی از پایین در میان آن مه غلیظ ، همه صف را به ناگاه متوجه خود نمود . صدا سخت آشنا بود و متعلق به همنوردی سخت کوش که در شرایط مختلف سعی در شاد نمودن سایر کوهنوردان و همه داشت والبته با کوله باری از مشکلات ریز و درشت زندگی که محصول گذران عمر در این دنیای عجیب و غریب است .
با اجازه از سرپرست برنامه ، من و دو همنورد دیگر از گروه تیلار ( نسرین و سعید) توقف کردیم تا صاحب آن صدای آشنا را ببینیم . آن برنامه ، یکی از صعودهای مشترک گروههای کوهنوردی برای تجهیز پناهگاه شاه معلم (هفته خونی) در سال ۷۹ بود . اگر چه در صبح برنامه یکدفعه با تصمیم سرپرست متوجه شدیم باید تا قله شاه معلم صعود کنیم (!!؟؟). تا آنجای برنامه حسابی از عدم استقبال سایر هم گروهیهای خود در مقایسه با سایر گروهها ، شرمنده و خجالت زده بودیم . اما با دیدن ” حمید عزیز” در آن ارتفاع ، کلی روحیه گرفته و با خود گفتیم ” اینم آقا حمید گل ما ” که علیرغم درگذشت یکی از نزدیکانش در آن روزها ، بازهم خودش را به برنامه صعود رساند . به ما گفت : ” بچه ها شما برید ! من امروز توان آمدن تا آخر صعود رو ندارم ، همین کلبه پایین (دوراکیله) می شینم تا شما بیایید ” و ما سه نفر رفتیم و در زمان برگشت به آنجا علیرغم اینکه ساعت از سه و نیم بعد از ظهر هم گذشته بود ، حمید عزیز جزو معدود نفراتی بود که نهار نخورد و منتظر نشست . چهار تایی در یک فضای خاطره انگیز و بیاد ماندنی نهار را خورده و با بقیه کوهنوردان در حالی که او هر از چند گاهی صدای زیبایش را به آوازهایی از قبیل : “اوی دیل اوی دیل” ، ” کیلالی جان” و “رعنا” می آراست و به همه جمع روحیه می داد ، به ماسوله رسیدم . یاد و خاطراتش همواره جاودان .