کوهنوردان راه آزادی – فصل دوم – ۱
کوهنوردی و سیاست مداری :
یک کوهنورد لهستانی بودن هرگز ساده نبوده است، با این حال این کشور چنان میراثی غنی در کوهنوردی از خود به جای گذاشته است که تاثیر آن تا مدتها ادامه خواهد یافت. در سال ۱۹۲۴، کوهنوردان لهستانی حتی برای اورست و K2 برنامه ریزی می کردند. هنوز مدت زیادی از جنگ با بولشویک های روسیه نگذشته بود و کشور هنوز داشت بر زخمهای خود مرهم می گذاشت. احساسات وطن پرستانه اوج گرفته بود و تا سال ۱۹۳۰ کوهنوردان “باشگاه کوهنوردی” را تاسیس کرده بودند. حتی بعد از جنگ جهانی دوم باشگاه توانست فعال بماند اما وقتی رژیم استالینیستی زمام امور را در دست گرفت همه چیز عوض شد. مقامات شوروی کوهنوردی را ممنوع نکردند؛ تنها آن را از یک فعالیت شخصی که آن را “پس مانده های کوهنوردی بورژوازی” می نامیدند، تبدیل کردند به یک فعالیت جمعی که دستگاه تبلیغاتی رژیم می توانست آن را کنترل نماید. اولین تاثیری که این عمل به جا گذاشت این بود که دسترسی به تاترا بسیار محدود شد. کوهنوردان به طور دائم مورد بازرسی و بازجویی قرار می گرفتند و مجبور می شدند به مرزداران جواب پس بدهند. اما این روش شکست خورد. کوهنوردان که افراد کله شق و سرکشی بودند از هر فرصتی استفاده می کردند تا خود را به مناطق ممنوعه برسانند.
با روی کار آمدن خروشچف و گمولکا و با کاسته شدن از سخت گیری های سیاسی، “باشگاه کوهنوردی” به انجام اصلاحات ترغیب شد اما هنوز قوانین زیادی حکفرما بود. به محض آنکه “پرده آهنین” در اواسط ۱۹۵۰ کمی برچیده شد کوهنوردان به سمت کوه های آلپ هجوم بردند. آنهایی که سخت تمایل داشتند هر چه زودتر خود را به سطح همتایان غربی شان برسانند، علی رغم تنگناهای شدید مالی، موفق شدند تعداد زیادی برنامه های شاخص و دشوار اجرا نمایند. و در اوایل سال های ۱۹۶۰ کوه های هندوکش را کشف کردند که ترکیبی بود از کوه های بلند و دسترسی آسان در کشوری ارزان قیمت. امید آنها به دموکراسی در کشور کاملا از بین رفته بود و بنابراین از نظر کوهنوردی در داخل کشور هیچ آینده ای برای خود متصور نبودند. به همین دلیل چشم به فراسوی مرزها دوختند تا از فضای سرد و دلمرده کشور، هر چند برای مدتی کوتاه، خلاص شوند.
جالب اینجا بود ک همان رژیمی که دستش را از روی گلوی آنها در داخل کشور بر نمی داشت، امکان سفر آنها به سوی آزادی را فراهم می نمود. دولت مرکزی از اینکه به آنها امکان سفر به خارج از کشور را بدهد منتفع می شد زیرا موفقیت های آنها برای لهستان افتخار می آفرید.
در این دوران نوعی از کوهنوردی پرورش یافت که بر مبنای مدل کوهنوردی کلاسیک و شناخته شده ای بود که نه تنها خود صعود، بلکه تاریخ کوهستان، فرهنگ، هنر و سنت ها را هم مد نظر داشت. مرکز اصلی این فرهنگ در حال رشد نه در دفتر باشگاه در ورشو بلکه در پناهگاه کوچکی در دره مارسکی اوکوی کوه های تاترا قرار داشت. بعد از کوهنوردی در طول روز، در شب های این پناهگاه و زیر نور شمع بود که این سنت شفاهی تکامل می یافت. آنجا محلی برای داستان ها، بحث های داغ، آوازها و رویاپردازی ها بود. آنجا جایی بود که کوهنوردان لهستانی خود را آزاد می یافتند.
عیش آنهایی را که موفق به سفر به خارج از کشور می شدند تنها یک چیز منغص می کرد و آن فشار برای موفقیت بود. این فشار، در کنار تمرینات خوب، اراده پولادین، و سرسختی در بدترین شرایط محیطی، و همینطور روحیه ناب قهرمانی، نتایج بسیار قابل توجهی را به همراه می آورد.
کوهنوردی به تفننی تبدیل شد که تمام طبقات اجتماعی می توانستند از آن لذت ببرند. مدت زیادی نگذشت که کوهنوردان خود را صاحب یک خرده فرهنگ در جامعه لهستان یافتند. نویسنده کوهنوردی، جی ای شپانسکی که او را مغز متفکر کوهنوردی در نیمه اول قرن بیستم می دانند در این باره نوشت: “کوهنوردی نماد یا استعاره ای از زندگی نیست – کوهنوردی خود زندگی است”.
حال همه در باره آن می دانستند. زندگی کوهنوردی زندگی خوبی بود. سفر به خارج، ماجراجویی و اقتصاد زیرزمینی که حول کوهنوردی شکل گرفته بود روز به روز کوهنوردان بیشتری را به باشگاه ها جذب می کرد. وقتی باشگاه ها در سال ۱۹۷۴ در “مجمع کوهنوردان لهستان” تلفیق شدند قوانین جدیدی وضع شد. به هر کوهنورد کارت رسمی داده شد که معین می کرد دارنده آن کی و کجا اجازه دارد کوهنوردی کند. شبیه به یک گواهی نامه بود. تا سال ۱۹۷۹ تعداد کوهنوردان فعال به ۲۴۰۰ تن می رسید. تعداد باشگاه ها چند برابر و دانشگاه ها فعال شدند و سازمان های خود را تشکیل دادند تا بتوانند از بودجه دولتی برای “فعالیت های ورزشی” خود استفاده کنند.
یکی از اتفاقات تعیین کننده در این بین ایجاد “صندوق رفاه جوانان (FASM)” در اوایل دهه ۱۹۷۰ بود. این صندوق برای آن ایجاد شد که به جوانان کمک کند تا با مالیات کم درآمد اضافه ای کسب کنند و آن را صرف خرید اقلام ضروری مانند مبلمان نمایند. برای آنکه بر این صندوق ها کنترلی وجود داشته باشد مقرر شد این درآمد اضافی از کانال باشگاه های مورد تایید دولت بگذرد. مجمع کوهنوردی لهستان (نام جدید باشگاه کوهنوردی) نیز در صورتیکه خود را یک سازمان “سوسیالیست” می نامید می توانست یک ارگان مورد تایید باشد. مجمع هم خود را سوسیالیست نامید. کوهنوردان درآمدهای ناچیز خود را به باشگاه واریز می کردند، نه برای خرید مبلمان بلکه برای برنامه های بزرگ کوهنوردی!
باشگاه ها تبدیل به جوامع کوچکی در داخل کشور شدند. افراد در باشگاه و برای باشگاه کار می کردند. آنها وقت های آزاد خود را با هم مسلک های خود در باشگاه می گذراندند. خود را از محیط ناکارآمد خارج جدا ساختند و دیگر به دنبال پیشرفت شغلی نبودند. رویاهای سرخورده و انرژی های سرکوب شده خود را به کوهستان و ماجراجویی سرازیر نمودند. آنها در کوهستان به دنبال چیزی بیش از مفر و پناه می گشتند؛ کوهنوردی به طریقی از زندگی به سوی معنی و هدف تبدیل شد. در کوهستان خبری از اصول زندگی “جورج اورولی” نبود. اصول آنها چیزهایی بود که قبل از رژیم های تمامیت خواه بر همه جنبه های زندگی حاکم بود. هر چه کوهنوردان موفق تر می شدند بیشتر درونگرا شده و ایدئولوژی و فرهنگ خاص خود را می ساختند.
در طی فقط چند سال لهستان به عنوان قطب هیمالیانوردی مطرح شد و دولتمردان هم عاشق آن بودند. دستگاه تبلیغات دولت از موفقیت های آنها بهره برداری می کرد و کوهنوردان هم از دستگاه تبلیغات. به بهترین ها مدال و جایزه داده می شد. صدها نفر دیگر از فرصت استفاده کرده و به به بلندترین کوه های دنیا سفر می کردند.
اما جامعه کوهنوردی با تناقضی اخلاقی روبرو بود. بیشتر کوهنوردان مخالف رژیم بودند و در اوایل سال های ۱۹۸۰ به جنبش “همبستگی” پیوستند. جنبش همبستگی در تلاش برای بازگرداندن دموکراسی به کشور بود. در همان حال مقاومت در برابر وسوسه پشتیبانی دولت مرکزی از کوهنوردان عضو در باشگاه هایی که خود را سوسیالیست می نامیدند دشوار می نمود. مقامات کوهنوردان را به دقت زیر نظر داشتند و به آنها پیشنهاد جاسوسی می دادند. بعضی ها آن را قبول کردند. الک لوو کوهنورد اهل وراکلو در این باره می گوید: “اطاعت از دستگاه تبلیغاتی دولت. البته با دیدگاه دوشیدن مقامات، برای آنکه تا می توانند از رژیم بهره ببرند.” آندری زاوادا بهتر از هر کسی با این دنیا آشنا بود، اما او از این روش دفاع می کرد و معتقد بود کاری که آنها می کردند فرقی با آنچه که کوهنوردان غربی انجام می دهند نداشت – پر کردن لباس هایشان از مارک های تجاری. با این حال به نظر می رسید آنها به طور جمعی در خود احساس گناه می کردند. کوهنوردان آن را “فرو رفتن تا گردن در لجن” دولت مرکزی می نامیدند.
علی رغم چالش اخلاقی که با آن روبرو بودند انتخاب برای کوهنوردان بسیار ساده بود: یا پشتیبانی دولت را بپذیرید یا قید کوهنوردی را بزنید.
آنها کوهنوردی را انتخاب نمودند. هر چه بیشتر به آن می پرداختند کوهنوردان بهتری می شدند و جامعه جهانی کوهنوردان را به تحسین وا می داشتند.
* * *
وقتی آندری زاوادا به کوهنوردی علاقه مند شد به باشگاه کوهنوردی ورشو پیوست. این باشگاه یکی از اعضا مجمع کوهنوردی سراسری بود که در سالهای ۱۹۳۰، زمانی که هیچ محدودیتی برای کوهنوردی وجود نداشت، پایه ریزی شده بود. بسیاری از کوهنوردان معروف آن زمان عضو این باشگاه بودند. و این باشگاه نقشی تعیین کننده در توسعه و تبیین کوهنوردی در لهستان داشت – نقشی بیش از حد تصور. باشگاه کلاس های پیشرفته تئوری و عملی برگزار می کرد. در عین حال باشگاه بسیار قانونمند بود. یک کوهنورد مبتدی اجازه نداشت بدون نظارت و قبل از گذراندن امتحان های مشخص به کوهنوردی بپردازد. پیشرفت آنها در پرونده شان ثبت می شد و بعد از آنکه فرد به مدارج معینی می رسید می توانست در تاترا یا آلپ کوهنوردی کند. اما نه قبل از آن. صعود انفرادی به شدت منع شده بود و اگر کسی در حال انجام آن دیده می شد ممکن بود از باشگاه اخراج شود. آنها در این مورد به خود سانسوری می پرداختند و در نشریه باشگاه به نام “تاترنیک” گزارش صعودهای انفرادی را منعکس نمی کردند.
علی رغم کنترل شدید، طبیعی بود که گاه و بیگاه از قوانین سرپیچی شود. اگرچه باشگاه وراکلو فعال و قوی بود اما وویتک کورتیکا عضو آن نبود، حداقل نه در ابتدای امر. با این همه او اعجوبه ای بود که در داخل و خارج از لهستان کوهنوردی می کرد. وقتی مسئولان باشگاه فهمیدند یکی از بهترین سنگنوردان لهستان – کسی که چندین صعود شاخص در آلپ، و چندین اولین صعود زمستانی در تاترا انجام داده بود – حتی یک کلاس کوهنوردی را نگذرانده است به وحشت افتادند. از آنجا که وویتک گاه و بیگاه با بیرق باشگاه کوهنوردی کرده بود حال خود را مسئول احساس می کردند. به سرعت او را عضو تمام عیار باشگاه نمودند به این امید که کسی از این موضع بویی نبرد.
از آن طرف آندری زاوادا بلد بود چگونه با برگ های آنها بازی کند و چیزی نگذشت که تبدیل شد به نورچشمی باشگاه کوهنوردی ورشو. اما وقتی بر خلاف قوانین باشگاه، اولین ترواروس زمستانی رشته کوه تاترا را در سال ۱۹۵۹ به انجام رساند این موقعیت ممتاز به خطر افتاد. او درخواستی برای یافتن همنورد فرستاده بود و باشگاه به دلیل آنکه این صعود را خطرناک می دانست از اساس با آن مخالفت کرده بود. یک ماه بعد علی رغم این ممنوعیت او این صعود را انجام داد. آنها در مسیری دشوار و پرشیب ۷۵ کیلومتر تراورس کردند و مجموع صعود و فرود هایشان به بیش از ۲۲،۰۰۰ متر رسید. به نظر آندری این صعود موفقیت بزرگی بود که توانایی او در صعودهای زمستانی را در بوته آزمایش قرار داده بود. باشگاه به دلیل سرپیچی او از قوانین باشگاه از انعکاس گزارش آن سر باز زد و او را از کسب عنوان یک اولین صعود بزرگ محروم ساخت.
اگرچه باشگاه در چند سال بعد از آن به آندری اجازه داد در چند سفر به کوهستان های آلپ شرکت داشته باشد اما گذرنامه او را در برنامه ای که به قله راکاپوشی، واقع در رشته کوه های قراقروم کشور پاکستان، تدارک دیده بود به او تحویل نداد. او از تلاش خود برای جلب نظر موافق آنها باز نایستاد و بالاخره در این امر موفق شد. علی رغم حضور دائمی ماموران سرویس مخفی، وقتی در سال ۱۹۷۰ باشگاه به او اجازه داد سفری را به کوه های پامیر روسیه سرپرستی کند آندری احساس می کرد توانسته از “قفسی به نام جمهوری خلق لهستان” بگریزد. در همان ایام شهرت بین المللی واندا روز به روز افزایش می یافت و به همین دلیل باشگاه تصمیم گرفت او را به این برنامه دعوت نماید.
مقامات دولتی به این نتیجه رسیده بودند که موفقیت های ورزشی به کشور اعتبار می بخشد به همین دلیل از ورزشکاران موفق پشتیبانی به عمل می آوردند. کوهنوردان هم شامل آنها می شدند. مقداری از بودجه برنامه ها را دولت تامین می کرد، اما ارگان ها و شرکت ها هم در این امر مشارکت داشتند. حتی کارخانه ها هم به آنها یاری می رساندند. تمام این فرایند از مسیر “صندوق هیمالیا”ی باشگاه می گذشت. بهترین کوهنوردان لهستان با پشتیبانی مالی این صندوق ها راهی برنامه های هیمالیا نوردی می شدند. آنها را سرپرست برنامه انتخاب می کرد که عضو “کمیته ورزشی” باشگاه بود. به همین دلیل اعضاء کمیته ورزشی از موقعیت ممتازی برخوردار بودند.
اما بین پشتیبانی دولت از کوهنوردان نسبت به ورزشکاران دیگر رشته ها تفاوت اساسی وجود داشت. بازیکنان طراز اول فوتبال یا والیبال از تمام امکانات رفاهی مانند خودرو، خانه و حقوق ثابت برخوردار بودند. تمام وقت آنها صرف تمرین می شد. اما وضع کوهنوردان فرق می کرد. اگرچه موفقیت های آنها خوراکی برای دستگاه تبلیغاتی فراهم می نمود اما آنها پول بسیاری کمتری دریافت می کردند. در نتیجه کوهنوردان وقت زیادی برای تمرین نداشتند. با وجود اینکه شهرتی جهانی داشتند اما این ورزش از طرف مقامات به عنوان تفنن و فعالیتی آماتوری در نظر گرفته می شد. یک کوهنورد می بایست امور مالی، بسته بندی، خرید، تدارکات، حمل و نقل، و حتی گاهی تکدی را بر عهده بگیرد. کوهنوردان هر کاری می کردند غیر از تمرین. و بعد از ماه ها درگیری برای تدارک برنامه، اگر هوا به آنها اجازه می داد می توانستند صعود کنند.
با این همه حمایت مالی از طرف باشگاه برای هر کوهنورد لهستانی یک موقعیت ویژه به شمار می رفت، و به همین دلیل وقتی از واندا برای این صعود دعوت به عمل آمد بسیاری از همنوردان مذکر نمی توانستند حسادت خود را پنهان کنند. یورک و بسیاری دیگر صعودهای زیادی در تاترا انجام می دادند، و وویتک با اولین صعودهای زمستانی اش نامی برای خود دست و پا کرده بود. اما صعودهای پر اسم و رسم خارجی برای مقامات باشگاه ها بسیار جذاب بود و واندا با موفقیت های خود در خارج توجه آندری زاوادا را به خود جلب کرد.
واندا هیچ یک از کوهنوردان دیگر در تیم را نمی شناخت. همچنین اولین برخوردش با آندری بود که حال در سن ۴۲ سالگی در لهستان بسیار مشهور شده بود – نه تنها به عنوان یک کوهنورد، بلکه به عنوان سرپرستی که الهام بخش بود، سیاستمداری که می توانست مشکلات را از سر راه بردارد و فردی خوش برخورد و بسیار خوش تیپ.
واندا و آندری تنها در دانشگاه محل تحصیل اشتراک داشتند. آن دو پس زمینه ای کاملا متفاوت داشته و روش مدیریتی شان مثل روز و شب با هم اختلاف داشت. آندری نواده خاندانی اشرافی بود که کوهنوردی در آن جایگاه ویژه ای داشت. و این سنت از کنت ماژیوسکی آغاز می شد. ماژیوسکی که او را گاه اولین کوهنورد لهستان می دادند یک شاعر رومانتیک بود که اولین صعود اوگل دو میدی و ششمین صعود مون بلان را، هر دو در سال ۱۸۱۸، به انجام رسانده بود.
اگرچه خود آندری کنت نبود اما نسبت به خاندانش احساس غرور می کرد: پدر او، فیلیپ، وکیل بود و دکترای روابط بین الملل داشت، و مادرش زبانشناس و مترجم زبان های روسی و آلمانی. اما این پدربزرگ او، توماژ، بود که بیشترین تاثیر را روی آندری گذاشت. توماژ در شورش سالهای ۱۹۱۸-۱۹۱۹ شرکت کرده بود و از نظر ریسک پذیری به نوه اش شباهت داشت. توانایی فیلیپ بیشتر در سیاست ورزی بود. بعد از آنکه در سالهای ۱۹۲۰ توانست از راه مذاکره اختلافات مرزی بین لهستان و آلمان را حل و فصل کند به عنوان کنسول برگزیده شد. از آن پس زندگی آنها سبک سیاست مدارها را به خود گرفت و در منطقه ای که حال بخشی از آلمان است سکونت گزیدند. اما کوتاه زمانی بعد مبتلا به بیماری سل شد و تمام خانواده مجبور شدند به دلیل هوای پاک داووس در سویس به آنجا نقل مکان کنند. اما معالجه جواب نداد و او در سال ۱۹۳۱ درگذشت، در حالیکه آندری تنها ۳ سال سن داشت. النور، مادر آنها، به قدری از اینکه فرزنداش به این بیماری مبتلا شوند وحشت کرده بود که دو پسرش را به لهستان، و به یکی از مرتفع ترین نقاط کوهستانی در تاترا برد. در سال ۱۹۳۹ آنها اقامتگاهی آلپی داشتند که به منظور کسب درآمدی بیشتر از آنچه النور از راه ترجمه به دست می آورد، اتاق های آن را اجاره می دادند.
آنها گاه و بیگاه به خاله شان در قسمت آلمانی مرز سر می زدند اما این سفرها همیشه با نگرانی و دلهره همراه بود. اول اینکه باید ویزا می گرفتتند. تازه بعد از آن می بایست شاهد ترس و وحشت و سرکوب دائمی خویشاوندانشان می بودند. گشتاپو وقت و بی وقت به خانه ها می ریخت، اسباب و اثاثیه آنها را نابود می کرد و به آنها دستور می داد آنجا را تخلیه کنند. در نهایت آنها که باقی مانده بودند به اردوگاه های کار اجباری فرستاده شدند.
آندری که در نقطه ای دورافتاده در تاترا زندگی می کرد تا حدود زیادی از این حکومت وحشت در امان مانده بود. او تا جایی که می توانست وقت خود را در کوهستان می گذراند؛ میوه های وحشی و قارچ جمع می کرد و هوای پاک و تازه استنشاق می نمود. در طول جنگ تخصص النور در ترجمه کاری برای او در بیمارستان محلی فراهم کرد. در آنجا مترجم سربازانی بود ک ریه هایشان به دلیل تنفس گازهای سمی آسیب دیده بود. بعضی شب ها جنگجویان شجاع مقاومت جلسات مخفی خود را در اقامتگاه آنها برگزار می کردند. شب های دیگر، او میزبان رسیتال پیانوی آثار شوپن بود – آهنگسازی که اجرای آثارش فقط به دلیل اصالت لهستانی ممنوع شده بود.
بدتر از اشغال سرزمینشان توسط آلمان “آزادسازی” آن توسط نیروهای روسی بود. سربازان روسی – مجروح، کثیف و اغلب مست – به خانه های مردم عادی می ریختند و آنها را وادار می ساختند به آنها غذا بدهند. در این زمان بود که آندری با بعضی از پارتیزان ها همدست شده بود. او یک مسلسل در میز مدرسه و یک نارنجک در زیر رخت خوابش در خانه پنهان کرده بود.
به این ترتیب غیر قابل پیشبینی نبود که آندری در سن ۱۷ سالگی به زندان بیفتد. او می توانست صدای هم بندان خود را از سلول های مجاور بشنود، جایی که اغلب دوستان او اعدام شدند. بیشتر بازماندگان به شدت شکنجه شدند. تنها کاری که آندری می توانست انجام دهد عوض کردن پانسمان زخم های آنها بود. او نیز توسط نیروهای روسی بازجویی شد اما احتمالا به دلیل سن کم بعد از یک ماه از زندان آزاد شد. مادرش که نسبت به امنیت او بسیار نگران بود او را به مکانی مخفی منتقل کرد تا او بتواند تحصیلات دبیرستانش را به پایان برساند. او در دانشگاه های وراکلو و ورشو رشته زمین شناسی را برگزید و همانجا بود که به عضویت باشگاه کوهنوردی آنها در آمد. بعد از گذراندن چند کلاس آموزشی در آخر هفته ها به کوهنوردی می پرداخت.
او در دانشگاه چند هیئت علمی زمین شناسی را سرپرستی کرد. وظیفه او سازماندهی، تدارک و گرفتن مجوزها بود و در همین برنامه ها بود که همکاری تیمی و سیاست ورزی در پیشبرد امور را فرا گرفت.
زمانی که او و واندا یکدیگر را ملاقات کردند او کاملا برای سرپرستی برنامه های بزرگ آمادگی داشت. او به کرات به خارج از کشور سفر کرده بود، به خوبی می دانست چگونه کار خود را در بین انواع سازمان ها و دولت ها به پیش ببرد، و گروه های زیادی از مردان را در پرخطرترین شرایط ممکن هدایت و سرپرستی کرده بود. در نقطه مقابل واندا “مدیر عامل” خانواده اش بود که از خواهر و برادرش سرپرستی می کرد و خریدهای خانه را انجام می داد.
در عین حال هر دو بلد بودند چطور صعود کنند. (ادامه دارد . . . )
(منبع : وبلاگ داستان کوه)
(منبع عکس روی جلد کتاب از سایت Google)