ساعت ۳٫۵ صبح هستش. از سرو صدای کامیونها از خواب بیدار شدم. بعدش هم با صدای تیک تاک ساعت خوابم نبرد. ساعت رو برای ۵٫۲۰ کوک کرده بودم. بلند شدم و بیرون رو نگاه کردم. نمه برفی در حال بارش بود. تصمیم گرفتم از خونه بزنم بیرون. بارش برف تندتر شده بود. بجای مسیر ولنجک راهی سرپل تجریش شدم. شلوغی خیابان ولیعصر متعجبم کرد. انگار نه انگار ساعت ۴٫۵ صبحه!نزدیک آش و حلیم سید مهدی صفی طولانی از مشتری ها کشیده شده! بارش برف موجب راهبندان و و کندی حرکته. گردو فروش سرپل تجریش با نایلونی بر سر کنار پیت آتیش در حال گرم کردن خودشه و با متلکی آبدار بهم شروع به خنده میکنه. می گم بذار خوش باشه شاید دقایقی از غم و غصه نان و آب در بیاد! اول خیابان دربند بسته است و کمتر ماشینی بالا میره. اما راننده پراید میگه لاستیک هام نو هستش نفری دو تومن بدید تا بالا می گازم و ماها رو تنها با یک مکث می بره تا میدون مجسمه.
مجسمه کوهنورد سربند برف به سر بدون ناله از سوز سرما نظاره گره تک و توک آدمهایی است که بالا میان. و مسابقه شروع میشه! هر کی پا بر پله ها میذاره گویی وارد رقابت فتح قله میشه! برای لحظه ای هیجان مسیر منرو هم با خودش میبره و شاید اگر ضربانم رو با هل دادن پراید بالا نبرده بودم همون اول راه می بریدم! کم کم با پریدن از روی چاله آبها حواسم رو جمع میکنم اما تاریکی هوا موجب فرو رفتن پام داخل چاله مملو از آب میشه و پای چپم شروه میکنه به نم کشیدن! خودم رو برای پوشیدن این کفشهای سبک لعنت می کنم. نمیدونم حالا با این وضعیت تا کجا میشه بالا رفت؟! ابتدای صخره ها برف آبکی بخاطر سرمای هوا کمی خشکتر میشه و خیالم از خیس شدن بیشتر لباسهام راحت میشه. شیرپلا در سکوت کوهنوردایی است که صبح زود اونجا رو ترک کردن به سمت بالا و من با عجله شروع به خشک کردن کفشهام می کنم و دقایق با جورابهای خشک احساس آرامش می کنم هر چند میدونم موقتی خواهد بود.
مسیر گردنه برف کوبی شده است و تعداد زیادی بالاتر در حال صعود هستند. دوستانی قدیمی را می بینم که از باد صبحگاهی به پائین باز می گردند و ترغیبم میکنن تا از روکش دستکش و کلاه توفان استفاده کنم. بالاتر “گوله بند” به تیم جلویی میرسم و نفرات پشت سر هم بهمون ملحق میشن. ابتدایِ “سه گرده” برفکوبی زیادی داره و به اتفاق چند نفر تا کمر در برف فرو میریم. و بعد باز مسابقه شروع میشه و من متعجب از هجوم دوستان برای اول شدن! به خودم که میام می بینم ضربانم باز بالا رفته!
باد شدید زیر سیاه سنگ من رو میبره به آبان سال ۷۴ و روز مرگ علی امیری زیر صخره های سیاه سنگها. دهلیز سمت چپی رو بالا میرم و بعد دقایقی را در جان پناه آرام می گیرم. جان پناه کم کم پر میشه از کوهنوردایی با صورتهای یخزده و لباسهای خیس! برای گرم شدن بالا و پائین می پرم تا خون همراه با درد به رگهام برگرده. و باز ورود به توفان نیمه دوم مسیر اینبار به همراه یک دوست. “قله نما” و “۵ تپه” رو در بادی شدید طی می کنیم. شلاق باد همه فکر و خیالهای زندگی رو میتراشه! “یال شطرنجی” و یال بلند و نقاب دره ایگل رو تنها با کمک دیرکها طی می کنیم. تنها شیب انتهایی است که نوید رسیدن به قله رو میده وگرنه از ده متری جان پناه هم نمیشه اونجا رو دید! جان پناهی که با درب باز و نیم خیز بخاطر برفهای دم درش مجبوریم دُلا دُلا داخل شویم. امروز توچال من رو برد به دو دهه قبل و به قول حمید یه ۷۰۰۰ متری باهاش صعود کردم. من عاشق توچالم…